Get Mystery Box with random crypto!

#پارت267 نتونستم بیشتر از این بشنوم .لب باز کردم و میون گری | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت267



نتونستم بیشتر از این بشنوم .لب باز کردم و میون گریه گفتم: چطور میتونید این حرفا رو بزنید
حاج بابا؟ امیرم واسه راحتی ما رفت...من زنشم...چطور می خواین این کار رو با من بکنین؟
بابا سرش رو پایین انداخت. دست محسن روی دستم نشست دهن باز کرد و گفت: من خودم تا
آخرعمر نوکرشم.
بابا سری تکون داد و گفت: اینا همه اش حرفه بابا ، من دیدم که حرف میزنم. تو تا کی میتونی
کنارش باشی؟ تا کی میتونی مجرد باشی؟ فکر می کنی دختری که طعم حمایت یه مرد رو
چشیده می تونه به شونه برادرش تکیه کنه؟
-آره می تونم، من هیچی نمیخوام ، فقط یه جا میخوام ...یه اتاق که بتونم توش با خاطراتم
زندگی کنم ..همین.باور کنید هیچی نمیخوام. من پشت و پناه نمی خوام. من پشت و پناه دارم.
حتی اگه کنارم نیست اما من حسش میکنم. اون هم نباشه خدا که هست.خدا پشت و پناه کس و
بی کسه. تو رو خدا من چیزی ازم نمونده .
روزها از پی هم می گذشتن و برای من مهم نبود. بعد از اون شب همه این موضوع رو بستن و توی
خونه دیگه کسی حرفی نزد .فکر میکردم حرفام رو قبول داشتن اما...
شهریور ماه بود. به پاییز که نزدیک میشدیم دل منم بی قرارتر می شد. از صبح دلم بی قراری
خونه روبرو رو می کرد. چادرم رو برداشتم و سمت آشپزخونه رفتم.
مادر پشت اجاق ایستاده بود.
-مامان من میرم به عزیز سر بزنم.
با غم نگاهم کرد هخواست چیزی بگه اما انگار پشیمون شد و فقط سری تکون داد.چادر رو سرم
کردم و از خونه بیرون زدم. فاصله دو خونه چند متر بود اما من حس میکردم این فاصله اونقدر
طولانی هست هر چقدر قدم برمیداشتم بهش نمیرسیدم. پشت در خونه که ایستادم دست بردم
و زنگ رو فشردم .
مدتها بود که هرروز به اینجا سرمیزدم. طوری شده بود که اگه یک روز سر نمیزدم اون روز حس
می کردم چیزی رو فراموش کردم.انگار که چیزی رو جا گذاشته باشم.
در باز شد. عزیز بود. این روزها تنها بود. فاطمه با شوهرش رفته بودن شهرستان به دیدن
خونواده همسرش .