Get Mystery Box with random crypto!

شوخ طبعی پسرک فلافل فروش هميشه روي لبش لبخند بود. نه از اين با | من و کتاب

شوخ طبعی
پسرک فلافل فروش
هميشه روي لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد. من خبر داشتم كه او با كوهي از مشكلات دست و پنجه نرم ميذكرد كه اينجا نمي توانم به آ نها بپردازم.اما هادي مصداق واقعي همان حديثي بود كه مي فرمايد : مؤمن شاد ي هايش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش مي باشد.همه ي رفقاي ما او را به همين خصلت مي شناختند. اولين چيزي كه ازهادي در ذهن دوستان نقش بسته، چهره اي بود كه با لبخند آراسته شده. از طرفي بسيار هم بذله گو و اهل شوخي و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس را خسته نمي كرد.در اين شوخي ها نيز دقت مي كرد كه گناهي از او سر نزند. يادم هست هر وقت خسته مي شديم، هادي با كارها و شيطنت هاي مخصوص به خود خستگي را از جمع ما خارج مي كرد. بار اولي كه هادي را ديدم، قبل از حركت براي اردوي جهادي بود. وارد مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچه ها گذاشته وخوابيده.رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو. ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم گرفته شد. بنده ي خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد.خيلي دلم برايش سوخت.
معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا.بقيه ي بچه هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با اوهما نگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت.ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آماده ي حركت، يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه ي علماي اس...بعد از لحظ هاي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات. همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعارصلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود!به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد مي خنديديم.اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه،خيلي فعال و درعين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتني است. شما روسر كار گذاشته بود.يادم هست زماني كه براي راهيان نور به جنوب مي رفتيم، من و هادي وچند نفر ديگر از بچه هاي مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادي دست از شيطنت بر
نمي داشت.مثلاً، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه و مي خواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد.هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب! سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد. يك دفعه دوست قديمي ما دويد كه هادي را بگيرد وادبش كند. هادي با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالي صحبت كردن. اين بنده ي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت.شب وقتي به اتاق ما آمد، يك باره چشمانش از تعجب گِرد شد. هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف مي زد!در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت
مي كرديم. در آن ايام هادي با شوخ طبعي ها خستگي كار را از تن ما خارج مي كرد.يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن مي گفت «پتوي اِجكت »يا پتوي پرتاب!كاري كه هادي با اين پتو انجام مي داد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را روي آن مي نشاند و بقيه دورتا دور پتو را
مي گرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت مي كردند.يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت : حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان
مي شود.حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو.هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب
@man_ketab