#سفرنامه : قسمت دوم ما حالا دقیقا در ماه عسل مهاجرت قرار دا | مانیما
#سفرنامه : قسمت دوم
ما حالا دقیقا در ماه عسل مهاجرت قرار داریم. درست شبیه روز اول عید، بعد از سال تحویل که همه چیز پررنگتر و شفافتر و زیباتر از همیشه به نظر میرسد. آدمها انگار مهربانتر هستند. همهچیز متفاوت است. رنگها ، طعمها، بوها و چهرهها. اینجور وقتها باید از قضاوت عجولانه پرهیز کرد و بگذاریم زمان خودش قاضی باشد در شکل گیری نگاه تازه ما به دنیای جدیدی که قدم در آن گذاشتهایم. پس من اینجا فقط روایت میکنم تا حد امکان بیطرفانه و امیدوارم شنیدن این روایت برای شما هم شنیدنی باشد.
تا آنجا برایتان گفتم که در بدو ورودمان به دانمارک، ایستگاه قطار کپنهاگ به دلایل امنیتی تعطیل و قطار ما لغو شد. دوباره حاصل تلاش یک عمرمان را که شامل ۶ چمدان سنگین، دو کوله پشتی و دو تا کیف مدرسه منقش به عکس اسکلت بود بار چرخ دستی کردیم و برگشتیم فرودگاه. از کسی چیزی نپرسیدیم که اگر میپرسیدیم هم توفیری نداشت. همراه با سیل جمعیت رفتیم بیرون فرودگاه و این اولین رویارویی ما با آسمان آبی اروپا بود. اروپا چه اسم عجیب و غریبی حتی حالا که چهار روز از اقامتمان در اینجا میگذرد پذیرفتن این واقعیت که جدی جدی مهاجرت کردهایم برایم کمی سخت است. بماند که ده روز و یک ماه و یک سال پیش چقدر دورتر و دیرتر بود باور اینکه قرار است حالا اینجا زیر این آسمان آبی و زمین سبز تا نمیدانم کی باید عمر بگذرانم.
آفتاب شدیدتر از آن چیزی بود که توقع داشتم. اینجور وقتها چشم آدم جزییاتی رو میبیند که یکتا هستند. یعنی قطعا دفعات بعدی که از این لوکیشن خاص عبور کنم متوجه حضورشان نخواهم شد. یک صف طویلی بود مشتمل بر صدها مسافر که دقیقه به دقیقه بر تعدادشان افزوده میشد. قرار شده بود ما را با اتوبوس برسانند بدون هزینه (چون بلیط قطار را پرداخته بودیم) اما هیچ اتوبوسی در کار نبود. خسته، تشنه ، کلافه و گرمازده از آفتاب ماندیم توی صفی که میلیمتر به میلیمتر جا به جا میشد. موقع هل دادن چرخ دستیها حسم شبیه جان اسنو بود در گیم آف ترونز وقتی نومیدانه ، پشت به دوربین روبروی سواره نظام دشمن ایستاده بود و شمشیرش را در آسمان میچرخاند. واقعا دیگر رمق نداشتم.
توی صف اتوبوس یک خانم و آقای ایرانی بودند. از آن آدمهایی که دوستشان دارم. از آنهایی که با یک جمله خلاصه چند سال تجربه و زندگی را تقدیمت میکنند. در همان ساعتهایی که منتظر رسیدن اتوبوسها بودیم دنبال راه حل میگشتیم. اینکه برویم به مدیریت ایستگاه اعتراض کنیم یا برگردیم توی ایستگاه تحصن کنیم شاید قطارها دلشان سوخت برگشتند حتی به اینکه یک تاکسی بگیریم و از دانمارک برویم سوئد هم فکر کردیم که خب البته ایدههای خام و احمقانهای بودند.
خانم جوان ایرانی توی صف که استیصال ما را دیده بود گفت: اولین باره میایید اینجا؟ صف رو ببینید. کسی اعتراض میکنه؟ کسی ناراحت به نظر میرسه؟ راست میگفت. پدر صلواتیها یکجوری ریسه میرفتند از خنده که انگار آمدهاند پیک نیک. خانم جوان ایرانی توی صف گفت: اینجا هم مشکل زیاده اما سیستم طوری طراحی شده که خودش به بهترین شکل خودش رو اصلاح میکنه. واسه همین اعتراض کردن و ناراحت شدن و استرس گرفتن کار بی فایده ایه. کافیه صبر کنید تا مشکل حل بشه. اگر با این شرایط کنار نیاید و ناراحتی کنید سیستم شما رو پس میزنه.
آخ که چقدر شنیدن حرفهایش آرامش بخش بود. حرفهای خانم جوان ایرانی توی صف تمام نشده بود که سواران سرخ پوش لرد بیلیش از دوردست پیدایشان شد. اتوبوسهای قرمز دانمارکی ...