#سفرنامه: قسمت سوم با اتوبوس از پل اورسوند گذشتیم و به ما | مانیما
#سفرنامه: قسمت سوم
با اتوبوس از پل اورسوند گذشتیم و به مالمو رسیدیم. برای اولین قدم بر روی خاک سوئد - سرزمین جدیدمان- راستش برنامههای خاصی در ذهنم داشتم. یعنی یکجور اساطیرگونهای تصورش میکردم. مثلا اینکه مثل دپاردیو در نقش کریستف کلمب با اسلوموشن قدم بر ساحل ناشناخته بگذارم و در پس زمینه موزیک فتح بهشت ونجلیس پلی بشود اما خب انقدر خسته و کلافه بودیم که این فرصت تاریخی از کفم رفت و فراموشش کردم تا همین الان که دارم اینها را مینویسم. راننده اتوبوس ما یک پیرمرد دانمارکی بود دست کم ۷۰ ساله. تازه من دسته را کم گرفتم. شاید هم ۸۰ ساله بود. ما را نزدیک ایستگاه قطار مالمو پیاده کرد و خودش چمدانهای سنگین یکی ۳۵ کیلویی را آورد پایین. اگر آدم عاقلی بودم قاعدتا باید همانجا حساب کار دستم میآمد که من با ایندیسک کمر آیندهای در این کشور نخواهم داشت. باید همانجا از پیرمرد درخواست میکردم با احترامات فائقه برماندارد ببرد کپنهاگ همانجا یک بلیط برگشت بخریم برویم ایران دوباره از صفر شروع کنیم. راستش این بنیه را در خودم نمیدیدم که بعد از هفتاد و چند سال کار آزگار مجبور باشم چمدان ۳۵ کیلویی اینور و آن ور کنم. فاطمه سریع دوید سمت ایستگاه قطار تا یک چرخ دستی پیدا کند . پیرمرد دانمارکی که استیصال ما را دید درکسری از ثانیه چمدانها را دوباره بار کرد و رفت میدان جلوی ایستگاه را دور زد و با مهربانی دم در ایستگاه، اتوبوس را پارک کرد تا به زحمت کمتری بیفتیم. در ایستگاه خبری از چرخ دستی نبود. اینترنت هم که نداشتیم و باید از تابلوها می فهمیدیم که باید کدام سکو منتظر بمانیم. بالاخره رسیدیم به ایستگاهی که ما را به شهرمان میرساند. قطار رسید و سوار شدیم. با کوهی از چمدان. اینجا باید یک تشکر از سلیم بکنم. سلیم یکی از هم دانشگاهی های فاطمه است که اتفاقی پروازمان با هم یکی شد. اگر نبود و در جابجایی چمدان ها کمکمان نمیکرد من قطعا الان اینجا ننشسته بودم برایتان مطلب بنویسم و احتمالا یک جایی حد فاصل دانمارک و سوئد نشسته بودم داشتم گریه میکردم. ممنون سلیم خوشبختانه با همین بلیطی که خریده بودیم سوار قطار هم شدیم و هزینه اضافی ندادیم. تمام مسیر حدودا سه ساعته از مالمو تا شهر ما پوشیده بود از درخت و سبزه و چمن و رودخانه. توربینهای بادی هم به وفور دیده میشدند. مثل فرفرههایی که از دور برای دل خوش کنک ما می چرخیدند. انگار نه انگار همین ده روز پیش بود. انگار زمان در این ده روز کش آمده باشد. حس میکنم دارم برایتان خاطرهای دیرتر و دورتر را روایت میکنم.
عصر روز یکشنبه ۲۱ آگوست سال ۲۰۲۲ حوالی ساعت ۴ عصر اگر احیانا از کنار ایستگاه قطار شهر کارلسکرونا در جنوب سوئد عبور کرده باشید یک خانم و یک آقا و دو پسر بچه خسته را میدیدید که با انبوهی از چمدان ایستاده بودند تا یک تاکسی چیزی بیاید سوارشان کند ببرد خانه شان کپه مرگشان را بگذارند. ما همون چهار نفر بودیم. تصورتان از میدان راهآهن خودمان را بریزید دور. توی ایستگاه پرنده پر نمیزد. اصولا چیزی یا کسی بهنام مسئول هم توی ایستگاه وجود نداشت. یک آقایی با اضافه وزن مبسوط نشسته بود روی نیمکت و داشت با هدفون موسیقی گوش میداد همین. آدمها میآمدند، میرفتند. مرغهای دریایی در آسمان، وزیدن باد در میان برگ درختان ، تابش سکرآور نور خورشید ، عطر چوب درختان جنگلی در فضا ولی چه فایده اینا برای ما تاکسی نمیشدند. ما فقط تاکسی می خواستیم و بس.