Get Mystery Box with random crypto!

مانیما

لوگوی کانال تلگرام manima4 — مانیما م
لوگوی کانال تلگرام manima4 — مانیما
آدرس کانال: @manima4
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 2.18K
توضیحات از کانال

یک خانم و آقا ؛ صاحب دو فرزند به نام مانی و نیما ، شما را به خواندن روزنوشته هایشان دعوت می کنند .
نام نویسنده هر مطلب زیر آن درج شده است .

ارتباط با ادمین :
@babakeshaghi
@fatemeh198

Ratings & Reviews

1.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2022-08-05 14:13:13 در روزهای اخیر چشمم به پنجره‌ی ساختمان رو‌به‌رویی بود که تازه تحویل ساکنانش شده‌بود. من و زن ساختمان روبه‌رویی هر دو مشغول کار بودیم... آدمهایی در ساعاتی از روز به کمک‌مان می‌آمدند و بعد می‌رفتند... پرده‌ای به پنجره‌هایمان آویزان نبود.
می‌شد فهمید که خانه‌اش کم‌کم دارد شکل می‌گرفت... مبل خرید، آمدند و لوسترهایش را نصب کردند، روی میز وسط گلدان بزرگی گذاشت و تمام این اتفاقات با شکلی معکوس در خانه‌ی من در حال رخ دادن بود...
روز آخر که برای بردن چند جعبه‌ی خرده‌ریز به خانه رفتم، در تراس ایستادم ولی دیگر ندیدم‌اش.... به پنجره‌اش پرده آویخته‌بود... ترکیبی از سبز و سفید.‌‌..

آخرین دورم را توی خانه زدم. خالی بود ولی نشانه‌هایی از حضورمان در گوشه و کنارش دیده می‌شد. جای دست بچه‌ها اطراف کلیدهای برق یا جای ساعت دیواری... چندثانیه‌ای رو‌به‌روی چهارچوب درِ اتاق ایستادم. اعداد قد بچه‌ها آنجا بود، با ذکر ماه و سال... یادم می‌آمد آن لحظات را که با شیطنت قدشان را بلندتر می‌کردند یا هی تکان می‌خورند... چشمهایم را بستم و سر انگشتانم را روی نوشته‌ها کشیدم. شبیه خط بریل احساسشان می‌کردم... حسی شبیه درد قد کشیدن و بزرگ شدن...

همین روزها زنِ آن سوی پرده قدِ کودکش را گوشه‌ای از خانه علامت می‌زند... من هم این سمت، رج به رج پرده‌ای از امید می‌بافم تا جلوی چشمانم آویزان کنم... با همان ترکیب قشنگ سبز و سفید...


#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
3.9K viewsفاطمه, edited  11:13
باز کردن / نظر دهید
2022-07-28 12:46:27
4.3K viewsبابک اسحاقی, 09:46
باز کردن / نظر دهید
2022-07-28 12:45:39 دوستان قدیمی وبلاگی من احتمالا سهیلا خانم را به خاطر دارند. سهیلا خانم از آن آدم‌های بامعرفتی است که روزگار هیچ وقت با او مهربان و با معرفت نبوده است. در جوانی همسرش را از دست داد و دست تنها ۳ تا پسرش را بزرگ کرد . متاسفانه هفته گذشته پسر بزرگ سهیلا خانم که ۵ سال در گرجستان زندگی می‌کرد در جوانی و به دلیل کرونا فوت کرد. حالا سهیلا خانم درمانده و مشتاق دیدار آخر با پسرش است اما گویا هزینه‌های انتقال پیکر او به ایران گزاف‌تر از آن است که عهده آن بر بیاید. سپاسگزار شما هستم اگر به پاس همدلی با این مادر داغدار در حد توانتان برای حل این مشکل به او کمک کنید.
استوری سهیلا خانم رو اینجا می گذارم . اگر سوالی هم داشتید در خدمتم :

@babakeshaghi

...
3.8K viewsبابک اسحاقی, edited  09:45
باز کردن / نظر دهید
2022-07-24 10:56:49 یک رویای سفید و آرامی دارم که در آن صبح است و با صدای باد بیدار می‌شوم... میان ملحفه‌های سفید... عجله‌ای هم برای بیداری نیست... حتی یک عامل بیرونی‌ وجود ندارد که بخواهم به خاطرش حجم سفید ملحفه‌ها را کنار بزنم و بلند شوم... هیچ فکرو استرسی و هیچ نگرانی‌ای ذهنم را به تصاحب خودش درنیاورده... و صرفا به تماشای قشنگی صبح می‌نشینم و بس!

شاید یک روز رویای ساده‌ام جامه‌ی عمل تنش کند... شاید... ولی فعلا که در این روزها نگرانی‌هایم شبیه دسته‌های پُرتعدادی از کلاغها به ذهنم هجوم می‌آورند و در کسری از ثانیه‌ سیاهش می‌کنند با بال زدن‌های ممتدشان... می‌خواهند هرچه هست و نیست را از ریشه جدا کنند و بِبرند... و من مثل یک مترسک کهنه‌ وسط مزرعه‌ای پُر از ذرت، هیچ کاری برای فراری دادنشان از دستم برنمی آید... دستهای کاهی‌ام را در هوا تکان می‌دهم و فقط کمی از خودم دورشان می‌کنم... بیشتر از این نمی‌شود... نمی‌توانم... شبیه خیلی چیزهای دیگر که نتوانستم... که نشد‌‌...
کاش در آن صبح سفید نگران منفی شدن افعال با نَ لعنتی هم نباشم... تمام نخواست‌ها، نَماندها و نَبودها جا مانده باشند در شب قبل...
نور صبح بتابد بر امواجی از ماندن‌ و خواستن و بودن... شدن و توانستن...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
3.4K viewsفاطمه, edited  07:56
باز کردن / نظر دهید
2022-07-18 23:53:44 در انباری‌های تاریک خانه‌ها، اژدهاهای ترسناکی زندگی می‌کنند که نمی‌شود دیدشان ولی شک ندارم که چمباتمه زده‌اند در آن فضای چند در چندمتری و به آرامی آرزوها، برنامه‌ها، علاقه‌مندی‌ها و خاطرات آدم‌ها را یکی یکی می‌بلعند... اژدهاهایی سیری ناپذیر...
اژدهاهایی ساکت...‌
اژدهاهایی خبیث..‌.

دیروز وقتی دست می‌کشیدم روی همان ساعت دیواری‌ای که سالهای سال با نگاه کردن به آن مدرسه می‌رفتم ولی هیچ حس نوستالژیکی سراغم نیامد، فهمیدم یکی از همان اژدهاهای بی‌انصاف تمام محتویات احساسی‌اش را جویده‌اند و حالا فقط تفاله‌ای از چرخ‌دنده و عقربه زیر انگشتانم است... وقتی وسط کارتن‌ها و جعبه‌ها هرچقدر بیشتر سَر می‌چرخاندم، بیشتر لاشه می‌دیدم، حضور اژدهای خوش‌خوراک حاضر در انباری‌مان را بیشتر حس می‌کردم.... چون جعبه‌هایی می‌دیدم که با دقت بسته بندی شده‌بودند و فکر می‌کردم ارزش معنویشان کمر فلک را خم می‌کنند ولی حالا حاضر بودم دو دستی بگذارمشان کنار سطل زباله... یا اجسامی که روزی برای خریدن و داشتنشان لحظه شماری کرده‌بودم، ولی دیگر اشیاء احمقانه‌ای به نظرم می‌آمدند...
دلم خواست تصور کنم که یک نقاش خُبره جلوی در انباری ایستاده باشد و تصمیم بگیرد همانجا تابلویی بِکِشد... زنی را بکشَد که یک اژدهای ترسناک از گوشه‌ای تاریک به او زل زده‌ ولی زن نترسیده و لبخند می‌زند و به رو‌به‌رویش نگاه می‌کند...
نقاش کارش که تمام شد، چند قدم به عقب برود و به اثری که خلق کرده، نگاهی بیاندازد... بعد زیرش را امضا کند و اسم اثرش را بگذارد:
(اژدهای زمان)

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
3.3K viewsفاطمه, edited  20:53
باز کردن / نظر دهید
2022-06-30 22:23:43 چای کیسه‌ای را توی لیوان آبجوش تکان می‌دهد و از قرارش با خیاط می گوید... خیاطی که قرار است لباس سفید ساده‌ای برایش بدوزد تا بپوشد و امضاها را بیاندازد زیر تمام تعهدات یک ازدواج...

هیچ ردِ پایی از عمری چهل ساله، در صورت و اندامش مشخص نیست... شاید اگر ریزبینی مُفصلی به خرج بدهی، فقط کمی مدلِ استخوانی دست‌هایش خبر از عدد شناسنامه‌اش بدهند... وگرنه او را زنی می‌توان دید در اوایل سی... همان سن رویایی که بعضی معتقدند زیباترین روزهای یک زن است...

می‌پُرسم چرا همین شکلی ادامه نمی‌دهید؟ شما که این سبکِ زندگی بدون تعهد و امضا را دوست داشتید.‌.. کنار هم مانده بودید...می‌گفتی این فقط عشق است که تعهد را تعیین میکند... خوش بودید... مشکلی نداشتید... دقیقا برای چی دستمال گره میزنی به سَری که درد نمی‌کند؟

چتری‌های خوش رنگش را کنار می‌زند و می‌گوید: به خاطر خانواده‌ها... به خاطر جامعه... و همانطور که چای را پُررنگ و پُررنگ‌تر می‌کرد، محکم و قاطع گفت که عشق، اولویتِ اول و آخرش است... تاکید کرد که اگر هر لحظه‌ای از زندگی جدید، احساس کند عشقی در میان نیست، ساک‌اَش را می‌بَندند و از آن زندگی می‌زند بیرون...

به چشم‌های اُمیدوارش نگاه کردم و دلم نیامد بگویم ( ساک‌اَت را دمِ دست بگذار )

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
4.2K viewsفاطمه, edited  19:23
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 12:30:56
877 viewsبابک اسحاقی, 09:30
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 10:22:04 چند روز پیش مدرسه‌ پسرم‌ جشن خودکار داشتند. جشنی در روزهای پایانی کلاس سوم به مناسبت اینکه‌ دیگر انقدر بزرگ شده‌اند که به‌جای مداد، با خودکار بنویسند. نفری ۲۵ تومن از والدین گرفته‌ بودند برای خرید‌خودکار.
عکس‌های جشن را که نگاه کردم برایم جالب بود که چقدر تعداد دانش آموز‌ها کم است. بعد مشخص شد که همه‌ بچه‌ها توی جشن نبوده‌اند. به بچه‌هایی که ۲۵ تومن پرداخت کرده بودند، خودکار و‌ آبمیوه داده بودند. ولی بچه هایی که والدینشان پول نریخته‌اند را اصلا نبرده‌اند به‌ جشن. بعد از جشن فقط یک آبمیوه به آنها داده‌اند.
پسرم گفت چند تا از بچه‌هایی که به جشن‌ راهشان نداده‌ بودند، از ناراحتی گریه کردند.

داشتم به این فکر می‌کردم که احتمالا چقدر حس تحقیر و تبعیض و‌ نفرت در وجود این طفل معصوم‌ها شکل گرفته است به‌ خاطر نرفتن به جشن. آن هم به خاطر ۲۵ تومن‌ ناقابل. حسی که شاید تا آخر عمر فراموشش نکنند.
اینکه‌ والدین این‌ مبلغ را نداشته‌اند، یا داشته‌اند و نداده‌اند یا نخواسته‌اند بدهند موضوع بحثم نیست.
منظورم‌ مدیریت جشن است.
مسئول برگزاری این جشن‌ قطعا بودجه‌ای برای این کار داشته که به بچه‌هایی که به جشن نرفته‌ بودند آبمیوه داده . توقع ندارم دست بکند توی جیبش و برای مدرسه هزینه بکند.
ولی واقعا نمی شد طور بهتری مدیریت‌ کرد داستان را؟ نمی‌شد اصلا جشن نگرفت؟ یا خودکار ارزان‌تری برای همه بچه‌‌ها می‌خرید؟
نمی‌شد باعث ناراحتی و‌ دلشکستگی کسی نمی‌شد؟

مدیریت یک علم است. تقوا و اخلاقیات و عدل خیلی خوب است‌ ولی مدیریت سواد می‌خواهد. دانش و شعور می‌خواهد که متاسفانه آقای مدیر مدرسه پسرم با اینکه ظاهرا انسان‌ مودب و‌ فرهیخته ای هم است، در واقع از این دانش و شعور بی بهره مانده.

فکر‌ کن یک آدم به ظاهر فرهیخته و تحصیلکرده از مدیریت یک مدرسه و‌ یک‌ مساله به این‌ سادگی برنمی‌آید.

حالا به جای یک مدرسه کوچک یک کشور بزرگ را تصور‌ کنید و به جای چند دانش آموز دبستانی، مثلا ۸۰ میلیون انسان را.

اگر مدیریت اقتصاد و معیشت این مردم‌ را بسپرید به یک آدم‌ کم سواد و بی‌تجربه، به نظر شما چه اتفاقی بزای مردم آن‌ کشور خواهد افتاد؟


#بابک_اسحاقی
@manima4
863 viewsبابک اسحاقی, 07:22
باز کردن / نظر دهید
2022-05-08 23:39:03 از لیوانی که آخرین روز سی و شش سالگی‌ام را در خود جا داده بود، بنویسم؟ ...
تعطیلی مدرسه‌ها به خاطر آلودگی هوا و چهار تا فروشگاه رفتن برای خرید یک جنس و در آخر هم پیدا کردنش را بگذارم جزئی از نیمه‌ی خالی؟
اینکه از برنامه‌ی ده صفحه‌ای سال جدید، هنوز نیم خط اش را هم عملی نکرده‌ام چی؟ این هم فکر کنم نیمه‌ی خالیست. نه؟ اینکه هنوز اجازه میدهم توسط حرفهای ساده به هم بریزم؟ تا به این سن، هنوز کنترل درست احساسات دستم نیست! مدام فکر میکنم به گذشته و آینده! من تمام اینها را نیمه‌ی خالی این سی و شش سال می‌دانم...

اینکه فردا هم روزی شبیه خیلی از روزهای گذشته را تکرار میکنم، چی؟ کدام نیمه‌‌ی لیوان است؟
صبح موهایم را جلوی آینه شانه میکنم... ارزن می‌ریزم توی قفس و آب پای گلدان‌ها... چای را داغ سر می‌کشم... توی نت می‌چرخم و پیامهای تبریک احتمالی را با گل و قلب جواب میدهم... ظهر وقتی که کیف به دوش به طرفم می‌دوند تا شروع کنند قدِ چهارساعت خاطره از کلاس تعریف کنند، هندزفری را می‌چپانم توی جیبم... تاکید میکنم "دستاتونو دوبار بشورید"... اصرار میکنند جوکر را ببینیم و من قبول نمیکنم و قانون چهارتایی دیدن را یادآوری میکنم... آرایش می‌کنم... قبل از فوت کردن شمع، آرزو میکنم... کیک را یکجوری تقسیم می‌کنم که یک کم برای آخرشب هم بماند... لامپ را خاموش میکنم... عکسهایمان را در تاریکی نگاه میکنم...‌ حرص میخورم که چرا آنجا که من خوبم، بچه‌ها چشمشان بسته افتاده... نت را قطع میکنم... آلارم را فعال میکنم و میخوابم...

شاید این تمام نیمه‌ی پُر لیوان است...
لیوانی که صاحبش زنی‌است که باید بیشتر و بیشتر تلاش کند تا پُر ها را ببیند... و نگذارد آن لبه‌‌های شیشه‌ای خالی حالش را به هم بریزد...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
888 viewsفاطمه, edited  20:39
باز کردن / نظر دهید
2022-05-07 23:03:57 درست برعکس فروردینی که دست و پاهایش را مدام کِش می‌داد و هی این پهلو و آن پهلو میشد و قصد نداشت از زیر پتوی چهارصد و یک بیرون بیاید، اردیبهشت چنان به چشم‌برهم زدنی خیز برداشت که چای تازه ‌دم‌اش هم از دهن اُفتاد و امان نداد تصمیم بگیریم که قند برداریم یا پولکی...
بهار کلا سر تا ته‌اش فصل عجیب و غریبیست... خدا گویا خیلی دلش نبوده که روزهای این فصل را اینقدر بلند کُند... توی رودربایستی رخ گلگون بهارخانم که با چادر گل‌گلی‌اش هی می‌رفته و می‌آمده، یک امضا انداخته زیر درخواستش و دستور داده روزها طولانی‌تر شوند!
ولی چون قلباً نبوده کمتر بنی بشری می‌بینی تمام آن تایم اضافه شده را چرت نزند و بیکار و بی‌هدف و مدهوش گوشه‌ای ولو نشده باشد... گرد خواب و کرختی و خستگی بهار یک جوری به جنبندگان مستولی می‌شود که گویا هیچ کاری نداشته‌اند و ندارند و نخواهند داشت...
راستش را بگویم همینِ بهار را دوست دارم...
اینکه میدانی چقدر کار داری ولی سرت را می‌سپری به بالش و کوسن روی کاناپه... با خودت فکر میکنی سال تازه است، فصل تازه است، برای تمام دغدغه‌ها و تصمیمات و نگرانی‌هایت یک عالمه وقت هست... سه فصل دیگر مانده... یک عمر است خودش... عمر یک نطفه تا تولد...
و بهار همان فصل آوانتاژ است... فصل جرزنی... چُرت... بی‌خیالی... هیچ‌کاری نکردن... از شنبه شروع میکنم‌ها... حالا وقت هست... باشه برای بعد... فصل امپراطوری بی‌حس و حال‌ها... فصل لَش کردن و بی‌هدفی با بکگراند باران و عطر گلهای باغچه...

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
1.0K viewsفاطمه, edited  20:03
باز کردن / نظر دهید