Get Mystery Box with random crypto!

نام داستان: « مُرده ها، عاشق می میرند!» نویسنده: منصور نادری | کافه نادری☕️

نام داستان: « مُرده ها، عاشق می میرند!»

نویسنده: منصور نادری

قسمت: اول


مثل جنازه ای میانِ بویِ باروت، روی تختی افتاده بودم که فقط هر از گاهی صدای تیکِ دستگاهی بالا سرم، به من یادآوری می کرد که هنوز زنده ام. بویِ الکل، نور ملایم، پرده ی مقابل پنجره و صداهای ممتد پرستاری که سعی می کرد با هزار کرشمه، هر بار اسم پزشکی را صدا بزند.

تنها بودم. مردمک چشمانم به یک نقطه ی نامعلوم خیره شده و بُهتِ سکوتِ ملال آورِ تنهایی ام، فضای جسمم را پر کرده بود.

خستگی و گرفتگی دست و پایم به اندازه ای بود که احساس می کردم یک نفر تمام اعضای بدنم را جدا و من را میانِ خارهای تیز درختی رها کرده.

گهگاهی پرستاری با موهای خرمایی و قد متوسط می آمد، سُرنگ را داخل مخزنِ سِرُم خالی می کرد، نگاه ترحم آمیزی به لاشه ام می انداخت و می رفت. اما برای من خوب بود. لااقل چند ثانیه ای از تنهایی در می آمدم و احساس می کردم که هنوز نفس می کشم.

تمامِ دنیا را همان چاردیواری می دیدم. ماسک روی بینی و دهانم سنگینی می کرد. دلم می خواست از جایم بلند شوم، خودم را از تمام لوله هایی که من را بند کرده بودند آزاد کنم و دوباره با همین لباس مسخره ی بیمارستان، راه خیابان را بگیرم و بروم تا برسم به کافه کندویِ انتهایِ جمهوری! برایم مهم نبود که همه ی آن آدمهای سرگردان خیابان چطور نگاهم می کنند و چه فکرهای درموردم می کنند. بروم و بروم تا برسم به همان میز چوبیِ ترک خورده ی روبرویِ پنجره ی کافه که دقیقا عطاریِ مش حسن در تمام نگاهم جا بگیرد.

قهوه ام را با لذت سر بکشم و باز بزنم به خیابان و بوق ماشین ها و هیاهوی همه ی عابرانی که هنوز زنده اند و هنوز نفس می کشند.

اما مانده ام روی دوشِ مشتی آهن و لوله و بویِ چندش آور الکل و تنهایی.

در به سرعت باز می شود. مردی با روپوش سفید و موهای جوگندمی و پوستی سفید وارد می شود. پشت سرش همان پرستار همیشگی که بوی عطرش را از چند متری و میان همه ی بوهای دیگر می توانم تشخیص دهم.

مادرم کمی عقب تر از آنها و با اختلاف چند قدم وارد می شود. دلم دستانش را می خواهد، آرامشش و قربان صدقه رفتن هایش. لابد آمده من را از این بند آزاد کند، لابد آمده دستم را بگیرد و ببرد گوشه ی خانه ی کوچکمان، کوکوسبزی های خوشمزه اش را درست کند و برایم لقمه بگیرد و بگوید: بخور عزیزکم که پوست و استخون شدی!

می دانم آمده که نجاتم دهد از این تنهایی، نجاتم دهد از این لحظه ها تکراری و کسالت آور.

دکتر نزدیک تختم می آید. انگشت گرمش را روی نبضم می گذارد. چراغ را روبروی مردمک چشم هایم می گیرد و پلک چشمانم را بالا و پایین می کند.

مادرم با گوشه ی چادرش اشک هایش را پاک می کند. با صدایی پر از درد و بغض به دکتر می گوید:
« آقای دکتر، حالش چطوره؟ »

پرستار نزدیکم می آید. دوباره سِرمم را چک می کند و نگاهی به دستگاه های بالا سرم می اندازد و چیزی به دکتر می گوید.

مادرم نگاهش به دکتر و منتظر جوابش مانده است. عجله ای برا جواب دادن ندارد. انگار می خواهد یک جواب همیشگی را برایش تکرار کند. سرش را سمت مادرم بر می گرداند و می گوید:
« ببینید مادر! پسرتون سطح هوشیاریش پایینه، فعلا هم تو کُماست. اینکه کی از این وضعیت بیرون میاد ما هم نمیدونیم، فقط دعا کنین. الان هم فقط نفس میکشه، نه چیزی می بینه و نه می شنوه. توکل به خدا. »

همان حرف های همیشگی و بغض مادرم. دلم می خواهد مادرم نزدیکتر بیاید. دستش را روی پیشانی ام بگذارد، موهایم را مرتب و گوشه ی چشمانم را تمیز کند.

اما انگار همه چیز وارونه شده. همه ی آدم ها می آیند و می روند. کسی با من حرفی نمی زند. انگار من را نمی بینند. جسمم را نمی بینند که لا به لایِ انبوهی از سیم و لوله گیر کرده است.

دکتر و پرستار از اتاق خارج می شوند وقبل از بیرون رفتن به مادرم می گویند که زیاد نمی تواند بماند.
منتظر این لحظه بودم که مادرم نزدیک بیاید و دستم را میان دستانش بگیرد و نوازش کند. آخر آدمِ تنها و بی کس، مثلِ گمشده ای در بیابان می ماند که صدای گوسفندانی را از آبادی بشنود.

روی صندلی کنار تختم می نشیند. دستمالی از جعبه ی بالا سرم بر می دارد و چشمانم را تمیز می کند. هیچ حرفی نمی زند. نگاهم می کند و اشک می ریزد. بغضش را نمی تواند فرو ببرد. طوری گریه می کند که صدای هق هقش را چند اتاق آن طرف تر نیز می توانند بشنوند.

بلند می شود و آرام آرام از اتاق بیرون می رود. می خواهم صدایش کنم و بگویم من را با خودش ببرد. می خواهم لحظه ای بیشتر بماند و برایم گریه کند. تنهایی میانِ این سکوت وهمناک را دوست نداشتم. می خواهم کنار تنهایی ام بماند.

به مادرم فکر می کردم، به بودنش، به رفتنش، به بویِ مهربانش و به دستانش.
بعد از رفتنش درِ اتاق به سرعت باز می شود، دکترها و پرستارها با عجله وارد می شوند...

#مرده_ها_عاشق_می_میرند

ادامه دارد...
@mansournaderi2m