Get Mystery Box with random crypto!

نام داستان: « مُرده ها، عاشق می میرند! » نویسنده: منصور ناد | کافه نادری☕️

نام داستان: « مُرده ها، عاشق می میرند! »

نویسنده: منصور نادری

قسمت: دوم


دکترها و پرستارها با عجله وارد می شوند. با گام های بلند به سمت تختم می آیند. هر کدام از آنها مشغول انجام کاری رویِ جسمِ نحیفم می شود. حسِ آدمی در حال مرگ وارد مغزم می شود، آدمی که لحظات آخرهمه می خواهند به یک شکلی به او کمک کنند.

نمی دانستم جنگیدن دکترها از روی امیدواریست یا اینکه ناامید بودند و نمی خواستند لحظه ی آخر بدهکار وجدان خودشان باشند! اما هر چه بود برای من پایانِ یک سکوت و پایانِ یک تنهایی بود. درست مثل آن روزی که میانِ سطرهای کتاب ها پرسه می زدم و چشمان گیرایِ دختری را به شعرهایم راه دادم تا تنهایی ام را با او قسمت کنم.

آن روز آسمان لج کرده بود. باران بود که بی وقفه می بارید، تمام تنم مثلِ همان سگ های خیابانی ای بود که خیس شده بودند و دنبال پناهگاهی می گشتند. گاهی پیدا کردن سرپناهی برای لحظه ای آرامش، به تمام دنیا می ارزد.

دلم می خواست مثل همه ی این عابران چتری همراه داشته باشم که آرام قدم بزنم و فرار نکنم از موسیقی زیبای آسمان، اما شدت سرما به قدری بود که تمام استخوان هایم درد گرفته بودند.

گام هایم را با سرعت بیشتری بر می داشتم، اما انگار این مسیر تکراری، طولانی تر از همیشه بود.
بی راه نگفته اند زمان برایِ آنهایی که یک جوری لایِ چرخ زندگی گیر کرده اند مثل ساعت شنی ای می ماند که از بالا همیشه پر از شن می شود.

کافه کندو بهترین جایی بود که توانستم خودم را به آنجا برسانم. فرهاد مثل همیشه مشغول تمیز کردن میز و صندلی هایش بود. عاشق لبخندِ همیشگی اش بودم. گاهی حسادت می کردم به خوش خنده بودنش و به خیالِ آسوده ای که انگار داشت!

فرهاد که می دانست همیشه کنار پنجره می نشینم و زل می زنم به خیابان، با همان لبخند همیشگی اش گفت: « برو بشین، بازم مثل همیشه خوش شانسی که کس دیگه ای جات ننشسته! البته قبلش دنبالم بیا یه حوله ای چیزی بهت بدم خودتو خشک کنی. دیوونه ای که تو این بارون زدی بیرون؟ »

فرهاد عادت نداشت زیاد حرف بزند، بیشتر وقت ها هر سوالی را خیلی کوتاه جواب می داد و اگر زیاد اصرار می کردی که به حرفش بیاوری تا مدت ها کنارت آفتابی نمی شد و سفارش را می داد یک نفر دیگر بیاورد.

موهایم را خشک کردم و روی صندلی همیشگی ام نشستم. این بار نگاه کردن خیابان از پنجره برایم لذت بخش تر بود. باران و آسمان ابری، چیزی است که طبیعت را رنگ آمیزی می کند و همه چیز را قابل تحمل می کند، وگرنه این دنیا چیزی برای لذت بردن نداشت!

فرهاد که جواب من را می داند اما باز هم از دور صدایم می زند:

« همون قهوه ی خودت دیگه؟!»
« آره همون، آمیکو!»

طولی نمی کشد که فرهاد قهوه ام را آماده و روی میزم میگذارد. از او می خواهم که کنارم بنشیند تا مثل همیشه برایش حرف بزنم و او گوش کند.
« فرهاد می بینی! همه ی این آدمایی که بیرونن و دارن از این بارون فرار می کنن همشون میگن بارون رو دوست دارن، مثل من!ولی هیجکدوممون حاضر نیستیم لمسش کنیم، بغلش کنیم، خیسش بشیم و بخاطرش چند روز سرما بخوریم! ما همه چی رو از دور دوست داریم، از پشت شیشه دوست داریم!»

فرهاد مثل همیشه که فقط گوش می کرد و سرش را تکان می داد نگاهش را از پنجره به سمت من برگرداند و گفت:
« ای بابا، شما نویسنده ها هم آخر یه چیزیتون میشه، خب حالا چون دوست دارن دلیل نمیشه دستی دستی یه بلایی سر خودشون بیارن، بخور بابا قهوتو بخور، من برم به کارم برسم.»

دوباره نگاهم را سمت پنجره برگرداندم و دانه های ریز باران را نگاه می کردم که آرام روی شیشه ی پنجره غلت می خوردند. موسیقی ملایم کافه، قهوه ی تلخ، باران اوایل زمستان، همین ها برای مست کردن ذهنیات من کافی بود تا ایده ای پیدا کنم و بروم سمت داستان جدیدم.

به صحنه ها فکر می کردم و به عنوان، به شخصیت ها و گره های داستان، هر کدام از آدم هایی که می دیدم می توانستند یکی از شخصیت های داستانم باشند.

صدایی آرام من را از خیالات داستانم بیرون آورد. سرم را برگرداندم و صدا را دنبال کردم. دختری با چشم های مشکی و زیبا، با بوی عطرِ ملایمی، کنارم ایستاده بود و کتاب هایی را روی دستش گرفته بود.

« سلام، آقای پارسایی، خودتون هستین؟»
« بله خودم هستم. »
« نمیدونم من رو یادتون میاد یا نه، ولی یه بار با هم تو انجمن نویسندگی رقص قلم بودیم. خوشحالم که دوباره می بینمتون! »

یک لحظه خوشحال شدم از اینکه یک نفر را پیدا کرده ام تا برایش حرف بزنم، تا مثل فرهاد من را دیوانه خطاب نکند و برای حرف هایم گوش شود، بعضی وقت ها آدم می داند کسی برای دردهایش نمی تواند کاری کند اما دلش می خواهد حرف هایش را بریزد بیرون، دلش می خواهد فقط یک نفر گوش شود برای تمام نگفته هایش، برای تمام دردهایش. آدمیزاد اگر همه چیز را بریزد توی دلش با خودش هم دشمن می شود.