Get Mystery Box with random crypto!

داستان پندآموز فرمانروايي که مي کوشيد تا مرزهاي جنوبي کشو | منظومه‌ای🦋[ حکایات و داسـ🌴ـتان ]





داستان پندآموز

فرمانروايي که مي کوشيد تا مرزهاي جنوبي کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهاي سرداري محلي مواجه شد و مزاحمتهاي سردار به حدي رسيد که خشم فرمانروا را برانگيخت و بنابراين تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار کرد.

عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا درآمدند و براي محاکمه و مجازات به پايتخت‌فرستاده شدند. فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد: «اي سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه مي کني؟» سردار پاسخ داد: «اي فرمانروا، اگر از من بگذري به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.»

فرمانروا پرسيد: «و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهي کرد؟» سردار گفت: «آنوقت جانم را فدايت خواهم کرد!» فرمانروا از پاسخي که شنيد آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشيد بلکه او را به عنوان استاندار سرزمين جنوبي انتخاب کرد.

سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسيد: «آيا ديدي سرسراي کاخ فرمانروا چقدر زيبا بود؟ دقت کردي صندلي فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟» همسر سردار گفت: «راستش را بخواهي، من به هيچ چيزي توجه نکردم.» سردار با تعجب پرسيد: «پس حواست کجا بود؟»

همسرش در حالي که به چشمان سردار نگاه مي کرد به او گفت: «تمام حواسم به تو بود. به چهره مردي نگاه مي کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!»

مفیدترین مطالب اسلامی:
یک دقیقه مطالعه

@Manzomaee_hek_das
╰══•••••◍⃟ •••••══╯