2021-02-22 16:37:39
@divane_shams
بهنامِ حضرتِ عشق
من آنم: کز خیالاتش، تراشندهیْ وَثَن باشم
چو هنگامِ وصال آمد، بُتان را بُتشکن باشم
مرا چون او ولی باشد، چه سخرهیْ بوعلی باشم؟
چو حُسنِ خویش بنماید، چه بندِ بوالحسن باشم؟
دو صورت پیش می آرد: گَهی شمع است و گَه شاهد
دُوُم را من چو آیینه؛ نخستین را لگن باشم
مرا وامیست در گردن که بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش؛ تا از تقاضا مُمتَحَن باشم
چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف:
خُنُک جان من آن روزی، که در زندانْشدن باشم
چو دستِ او رَسَن باشد که دست چاهیان گیرد:
چه دستکها زنم آن دَم، که پابست رَسَن باشم!
مرا گوید: "چه مینالی زِ عشقی؟ تا که راهت زد؟
خُنُک آن کاروان، کِش من در این رَه، راهزن باشم"
چو چنگم؛ لیک اگر خواهی که دانی وقت سازِ من
غنیمت دار آن دَم را که در تَنْتَنْ تَنَن باشم
چو یارِ ذوفنونِ من، زند پردهیْ جنون من
خدا داند؛ دِگر کس نی؛ که آن دَم در چه فن باشم؟
زِ کوبِ غم چه غم دارم؟ که با او پای میکوبم
چه تلخی آیدم؟ چون من بَرِ شیرینذَقَن باشم
چو بیش از صد جهان دارم، چرا در یک جهان باشم؟
چو پخته شد کبابِ من، چرا در بابزن باشم؟
کبوتربازِ عشقش را، کبوتر بود جانِ من
چو برج خویش را دیدم، چرا اندر بدن باشم؟
گهی با خویش در جنگم؛ گهی بیخویشم و دَنگم
چو آمد یار گُلرنگم: چرا با این سه فن باشم؟
چو در گرمابهٔ عشقش، حجابی نیست جانها را
نیاَم من نقشِ گرمابه؛ چرا در جامهکَن باشم؟
خَمُش کن ای دلِ گویا؛ که من آواره خواهم شد
وطن آتش گرفت از تو؛ چگونه در وطن باشم؟
اگر من در وطن باشم، وَ گر بیرون زِ تَن باشم:
زِ تابِ شمس تبریزی سهیل اندر یَمَن باشم
حضرتِ مولانا، کلیّاتِ شمسِ تبریزی؛ غزلِ ١۴٣٣
@divane_shams
239 views13:37