2022-08-29 09:58:19
پزشک دهکده
داستان پزشک دهکده در سال ۱۹۲۴ پس از مرگ کافکا منتشر میشود و نخستین بار در سال ۱۹۱۹، همزمان با انتشار در گروه مجازات و چهار سال پس از مسخ، توسط خود نویسنده و به دست ناشر سپرده میشود. در داستان پزشک دهکده که جزء آثار درخشان کافکاست، با جهانی تاریک، سرد و یخ زده مواجهیم که گوئی دیدگاه هدایت را به روشنی آشکار میکند.
جهانی که کافکا در داستان پزشک دهکده میآفریند، یک جهان کابوس وار است که در رویائی تلخ میگذرد و از قوانین عادی زمان و مکان دنیای واقعی تبعیت نمی کند.
داستانی فرا واقعی با قوانین و قدرتهای هضم نشدنی روابط خشونت آمیز انسانی که از دیدگاهی کاملاً ذهنی روایت میشود و جریان سیال ذهن بر پایهی تک گوئی درونی که گاهی به شکل حدیث نفس در میآید، در آن تجلی میکند. در شبی زمستانی که برف سختی میبارد، پزشک پیر دهکده بر بالین جوانی که بیماری سختی دارد فرا خوانده میشود.
پزشک که اسب خود را چند شب پیش در اثر برف و سرمای سخت از دست داده به همراه ندیمهاش در دهکده به دنبال اسب هستند تا برای رفتن بر بالین بیمار آماده شوند. وقتی از همه جا نا امید میشوند، پزشک پیر اتفاقی در خوکدانی منزلش را باز میکند و با مهتری رو به رو میشود که دو اسب قبراق و زیبا را به پزشک هدیه میکند اما در ازای آن تصمیم دارد رزا ندیمهی پزشک را تصاحب کند.
پزشک برافروخته در حالیکه چارهای ندارد، سوار بر اسبها خود را بر بالین بیمار میرساند اما گوئی هیچ مسافتی طی نمی شود و منزل بیمار چند قدم آن طرفتر از منزل پزشک است.
پزشک وارد منزل میشود و با خانوادهی پسر بیمار مواجه میشود. او در نگاه اول جوان را بیمار نمی یابد و تنها کسی میداند که خود را به بیماری زده؛ این در حالی است که پسر از او میخواهد که راحتش کند و بگذارد بمیرد.
در ادامه وقتی خواهر بیمار، دستمال خونی جوان را نشان میدهد، پزشک مجاب میشود که بیمار را دقیق تر معالجه کند و در میابد زخمی عمیق در پهلوی بیمار وجود دارد که خون آلود است و کرم گذاشته است.
در همین اثنا است که اسبها سر خود را از پنجرهی اتاق به درون کرده اند و شیهه میکشند و پزشک را به مراجعت ترغیب میکنند. جماعتی از مردم دهکده نیز بیرون اجتماع کرده اند و شعری غریب میخوانند:
عریانش کنید تا درمان کند.
اگر درمان نکرد، بکشیدش.
پزشکی بیش نیست، پزشکی بیش نیست…
جماعت عاقبت پزشک را عریان میکنند و در بستر بیمار، نزدیک زخمش میخوابانند و از اتاق بیرون میروند. در این حین مکالمهای بین پزشک و بیمار در میگیرد. بیمار:
می دانی چیست؟ من اعتماد زیادی به تو ندارم. چون تو را هم همین طوری به جائی پرت کرده اند؛ با پای خودت نیامدی. به جای کمک بستر مرگم را تنگ میکنی.
جوان داستان پزشک دهکده صحبتهای پزشک را میپذیرد و میمیرد. در پایان پزشک لباسها و وسایلش را بر میدارد و از آنجا میگریزد. سوار بر اسب هائی میشود که هیچ جنبشی ندارند و خود را پزشکی فریب خورده میداند که مدام از بیماران فریب خورده است؛
در حالیکه فکر قربانی شدن رزا رهایش نمی کند، خود را عریان، در معرض یخبندان این شوربخت ترین عصر، با کالسکهای زمینی و اسب هائی غیر زمینی، پیرمردی سرگردان میداند.
فرانتس کافکا
#summary #خلاصه #ادبیاتانگلیسی
229 views06:58