Get Mystery Box with random crypto!

دگر پایان ندارد دردِ من هجرانِ من ای داد تو را کم دارد این مَح | اِلَی الْحَبیب

دگر پایان ندارد دردِ من هجرانِ من ای داد
تو را کم دارد این مَحبَس تو را زندانِ من ای داد

تو رفتی شام و ما ماندیم در زندان کنارِ هم
شده آب از فراقِ تو تنِ بی جانِ من ای داد

به جایِ مجلسِ دَرسَم عجب بد مجلسی دارم
تماشاچیِ من هستند شاگردانِ من ای داد

یتیمت بِینِ راه از ناقه‌اش اُفتاد بد اُفتاد
ببین از درد خوابیده رویِ دامان من ای داد

سرم بر چوبِ محمل خورد تا مثلِ سرت باشد
چه می‌شد می‌شکست از سنگ هم دندانِ من ای داد

تنورِ خانه‌ی خولی برای پُخت روشن بود
وگرنه کم نمی‌شد از سرت سامانِ من ای داد

به ما خرما و نان دادند قدری چادر و روبند
به من خیرات می‌شد بارِ نخلستانِ من ای داد

حرامی با غضب میزد قضیبی” را به روی تو
زد و پاشید از هم صفحه‌ی قرآنِ من ای داد

رُبابت دید اُفتادی بغل کردت در آغوشش
نشد افسوس یک لحظه سرت مهمان من ای داد…

حسن لطفی