چندوقتپیش دیروقتی از جایی برمیگشتم. سهتا جوان افغان دست بلند | التماس تفکر
چندوقتپیش دیروقتی از جایی برمیگشتم. سهتا جوان افغان دست بلند کردند و راننده سوارشان کرد. وقتی پیاده شدند و دوباره حرکت کردیم راننده گفت "از ناچاریه، وگرنه عمرا این ساعت افغانی سوار نمیکردم. هر آن ممکنه چاقو بذارن زیر گلوی آدم، ماشینو بردارن ببرن!". گفتم "وجدانا شما تا حالا دیدی یا شنیدی که یه افغان چاقو گذاشته باشه زیر گلوی راننده و ماشینشو دزدیده باشه؟". کمی فکر کرد، بعد گفت "نه واللا!"... باقی راه در سکوت گذشت. نزدیک مقصد که شدیم خودش بیمقدمه گفت "راستش الان که فکر میکنم میبینم اکثر افغانیهایی که تا حالا سوار کردم مسافرهای محترم و بیآزاری بودن خداییش"...
1- خوشم آمد که روی نظرش پافشاری نکرد. خیلیهایمان حتی اگر بفهمیم بیربط گفتهایم کوتاه نمیاییم و هزار صغریکبری میچینیم تا درستیِ چیزی که خودمان هم میدانیم اشتباه است را ثابت کنیم. انگار حرفی که از دهانمان درامده مهمتر از حقیقت است (احتمالا علتش اینست که فکر میکنیم دهانمان مقدس است و باید از هرچیزی که از این دریچهی مقدس بیرون میاید پاسداری کنیم)
2- یعنی چندجای دیگر بوده که حرفهای بیربطی شنیدهام و ترجیح دادهام بحث نکنم، در حالیکه میتوانستهام حداقل با یک جمله مخالفتِ ساده، شانسم را امتحان کرده باشم؟
3- میخواهیم سر حرف را باز کنیم. چجوریش مهم نیست. انگار که فینفسه حرف زدن را بهتر از سکوت میدانیم.
4- دنیا چقدر جای ساکتتر و بهتری میشد اگر قانونی وجود داشت که هرحرفی باید یا حال کسی را خوشتر میکرد یا سودی برای کسی میداشت...
@mmoltames