2021-06-09 00:39:42
#رمان
اکتوس پارت ۳
خدایا خودت کمکم کن، خودت نجاتم بده و به دادم برس.
با هربار که ماشین ها کنارم ترمز می کردن، اشک توی چشمام موج میزد و ببشتر به خدا التماس میکردم.
از گرسنگی پاهام نای راه رفتن نداشت، بریده بودم و دیگه نمی تونستم ادامه بدم.
تو سرم جنگ شده بود، و با خودم کلنجار میرفتم.
چشمام و محکم بستم و فشار دادم. ای کاش مرگ ترسناک نبود، کاش می تونستم از جونم بگذرم.
چرا زنده بمونم؟ اصلا زنده بمونم که چیکار کنم؟ فوقش چند ساعت دیگه از گرسنگی میمیرم.
فکر کثیفی تو مغزم جرقه زد، چشمام و باز کردم و به عابرها خیره شدم.
دزدی...!
باید دزدی میکردم تا از گرسنگی تلف نشم، تا فقط بتونم چند روز دیگه هم زنده بمونم.
اما مگه دزدی کردنم به این راحتیا بود؟ عرضه میخواست و دوتا پا برای دویدن که من توانش رو نداشتم.
چاره ای نداشتم، باید ریسک میکردم.
اما از بین این همه آدم کدوم و انتخاب میکردم؟
به اطرافم نگاه کردم و آدم هارو بیشتر زیر نظر گرفتم.
تا چشمم خورد به اون، کیف پولش و گذاشته بود توی جیب پشتی شلوارش و با تلفن صحبت می کرد.
چشمام برق زد، خودش بود، انتخابی که کرده بودم.
از جام پریدم و به یه غذای چرب و چیلی فکر می کردم.
کوله م رو انداختم رو شونه هام.
از پشت سرش آهسته بهش نزدیک شدم ،
ترس تمام جونم و گرفته بود و آب دهنمو به سختی قورت می دادم.
پشیمون شدم اما دیگه راه برگشتی نداشتم.
کیف پولش رو از جیبش کشیدم و با تمام جونم پا به فرار گذاشتم.
صدای پاهاش رو پشت سرم می شنیدم.
چند دقیقه ی بعد نفسم بند اومد،
قلبم به شدت تند میزد و قادر به دویدن نبودم.
قدم هام آهسته تر می شد. ناخواسته از حرکت ایستادم و تو دلم گفتم کارت تمومه دختره کودن.
پشت سرم بود، حسش می کردم.
به سمتش چرخیدم و نگاش کردم.
در حالی که داشتم نفس نفس میزدم و سرفه میکردم و از شدت ضعف چشمام سیاهی می رفت، کیف رو با ترس مقابل صورتش گرفتم.
1.5K views 𝙇𝙪𝙚𝙞𝙨†, 21:39