برای غصهٔ این روزها چشم من و دل تو؛ غم و ماجرای خون خاک تو و لب من و این قصهٔ جنون ای غصهٔ مدام بمویم تو را کجا؟ ای مادر! ای وطن! به که بسپارمت کنون آتش! مریز در قفس بلبلان دشت باران ببار بر نفس دشت لالهگون ای خاک از تنم چه زمان میشوی جدا؟ ای عشق از دلم چه زمان میروی برون؟ در دستهای مهر تو بالیده ساقههام چون ریشههام دل کَنَد از دشتهات؟… چون؟ چشم از تو برکنم به کدامین دل ای وطن؟ بردارم از تو دل به چه افسانه و فسون؟ از تو بگو کجا بروم جز به خویشتن؟ دریا بگو چگونه شود بستهٔ سکون پابستهام چو صخره به البرز دامنت راهی شوم کجا به جز از درهٔ درون؟ چندیست در تصور شیرین عشقت این… فرهاد جان سپرده در آغوش بیستون «راهی است راه عشق هیچش کناره نیست» پس من چگونه باشم از این ماجرا مصون؟ در چشمهات اشک نباشد هزار سال لبهای چشمههات بمانند آبگون تا باشد این جهان تو بمانی برای من تا باشم ای وطن! نفست باد در فزون #عبدالله_مقدمی 973 views09:37