2023-07-05 23:02:42
هاجر که خشکش زده بود از این حرف، پرسید: «مامان یه چیزی بگم راستشو میگی؟»
نیره خانم سرش پایین بود و داشت دوباره چایی دم میکرد.
هاجر چهاردست و پا به مادرش نزدیک شد و پرسید: «مامان! تو از بدهی من به حاج خانم و خواهراش و دوستات خبر داشتی؟»
نیره خانم هیچی نگفت. حتی سرش را بالا نیاورد.
هاجر دوباره پرسید: «مامان تو خبر داشتی که من از بقالای کل این خیابون جنس قرض کردم؟»
نیره خانم فقط چایی!
هاجر پرسید: «مامان چرا شش هفت ماهه اونا اصلا خبری ازشون نیست؟ راستی چرا دیگه از خیریه سر چارراه برام زنگ نزدند؟»
نیره خانمِ عزیزِ دلِ داود و هاجر و اوس مرتضی فقط بغض کرد. یک بغض مادرانه و خانمان سوز.
هاجر تازه متوجه شد که نیره خانم و اوس مرتضی بی خبر از همه جا نبودند. طلبکارها به آنها مراجعه کرده بودند و آنها هم از لقمه شب و پس اندازِ پیری و کربلا و کفن و دفنشان گرفته اند و خرجِ بدهی های هاجر کرده اند.
هاجر کاش آن را هیچ متوجه نمیشد. چون بیشتر خرد شد. خرد نه! خاکشیر شد. پدر و مادر آنقدر کریم و حواس جمع! که فقط پسرشان را بفرستند برای تربیت و آرامش بچه های هاجر و خود هاجر! و خودشان هم طلبکارهای دهان دار و اسم و رسم دار را راضی کنند. پدر و مادری که نقطه ضعفشان این بود که حریف طاوس و عزت و منصور نمیشدند. بگذریم.
داود برگشت و به هاجر گفت: «مامان از روز اول همه چیزو میدونست. اولش فکر میکرد خودت و منصور جمعش میکنین. اما وقتی فهمید که منصور اصلا زیر بار چیزی نمیره، خودش اقدام کرد. وگرنه الان تو اینجا نبودی. الان هم وقت این حرفا نیست. پس فردا باید همه طلبِ اون سه چهار نفرو بدیم. وگرنه اوضاع بد میشه و ممکنه بیفتی زندان! من ازت خواهش میکنم اصلا تو این دو سه روز هیچ کاری نکن تا من و بابا و مامان یه کاری بکنیم.»
بعدش رو کرد به طرف اوس مرتضی و گفت: «گفتنش برام خیلی سخته اما گفتی...؟»
اوس مرتضی حرف داود را قطع کرد و گفت: «فقط همین یه مشتری هست که با شرط من کنار اومده.»
داود پرسید: «مگه شرطی که شما گذاشتی چی بوده؟»
گفت: «شرطم این بوده که دو سال اجازه بده اینجا بمونیم و بشیم مستاجر خودش. اونم گفته باشه و امروز قراره بریم قولنامه کنیم.»
داود گفت: «نمیدونم. خدا رحم کنه. حالا گفته کی میام؟»
جواب داد: «گفته ظهر. بعد از نماز.»
داود خداحافظی کرد و رفت. تا ظهر ندانست چطور گذشت. از بس در فکر خانه کودکیش و حال و هوای پدر و مادرش با مستاجری بود. حتی تصور این که سال به سال مجبور باشند اسباب کشی کنند، دیوانه اش میکرد.
تا این که ظهر شد. داود به مسجد رفت و با پدرش به بنگاه رفتند. یک ساعت بیشتر در بنگاه نشستند و به حرفای دوزاریِ بنگاه دار و شاگردش بالاجبار گوش دادند. تا این که دیدند خبری از خریدار نشد. همان لحظه تلفنِ بنگاه زنگ خورد. بنگاه دار تلفن را برداشت و شروع به چاخ سلامتی کرد. تا این که داود متوجه شد که لحن بنگاه دار کم کم پشت تلفن سرد شد و فقط به آن طرف خط میگفت بله... بله... بله...
تلفن را قطع کرد و نفس عمیقی کشید. رو به اوس مرتضی و داود کرد و گفت: «اوستا مثل این که قسمت نیست خونتون به این بابا بفروشین. این بابا حرفش حرف نبود. از همین غربتی ها بود که معلوم نیست چی میخوان!»
اوس مرتضی گفت: «ینی چی؟ ینی اون همه قول و قرار و بیا و برو هیچی؟!»
بنگاه دار گفت: «حالا غصه نخور. دو سه ماه بذار اینجا بمونه. فایلش کردم. یه مشتری خوب واست پیدا میکنم.»
دنیا روی سر داود و اوس مرتضی خراب شد. چون هر دو از نتیجه آن خبردار بودند.
نتیجه اش خیلی روشن و تلخ بود.
دو روز بعد، در دادگاه هاجر و داود و نیره خانم و اوس مرتضی، هر کاری کردند نتوانستند طلبکارها را راضی کنند. التماس و ضجه و گریه و قسم حضرت عباس و خلاصه هر کاری کردند، آنها راضی نشدند. همه کاغذهایی که هاجر امضا کرده بود به ضررش شد و طلبکارها که چهار نفر بودند، با هم دست به یکی کردند و ...
وقتی داود و پدر و مادرش از دادگاه برگشتند، نیلو و سجاد دویدند و در را باز کردند. اما خبری از مادرشان نبود. نیلو که تازه موهایش را شانه کرده و تِل خوشکلی زده بود، با تعجب و نازِ دخترانه اش از داود پرسید: «دایی کو مامانم؟»
داود چه بگوید؟
چه خاکی بر سر کند؟
آهی کشید و آرام گفت: «مامانت رفته مسافرت. دعا کن زود برگرده...»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
2.6K views20:02