Get Mystery Box with random crypto!

دلنوشته های یک طلبه

لوگوی کانال تلگرام mohamadrezahadadpour — دلنوشته های یک طلبه
موضوعات از کانال:
شهید
جاهل
مغرض
حدادپور
نئومنافقین
All tags
آدرس کانال: @mohamadrezahadadpour
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 29.33K
توضیحات از کانال

ادمین:
@dastneveshtehay
* منبع اصلی مستندات:
حیفا
تب مژگان
همه نوکرها
کف خیابون
حجره پریا
نه
و..
*سایت تهیه و ارسال کتاب:
Www.haddadpour.ir
*لطفا از انتشار و کپی و ارسال داستان های کانالم
خودداری کنید.

Ratings & Reviews

4.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 5

2023-07-06 10:47:23
مطالعه
تنها راهش مطالعه است
ما فقط با مطالعه میتونیم، چند قرن بیشتر از سن و سالمون بفهمیم و رفتارهای حساب شده تری داشته باشیم.
هم خودش اهل مطالعه بود و هم مرحوم آسیدهاشم و روحانی که امام جماعتشون بود، بهش کتاب میرسوندند‌. یادتونه که.
1.8K views07:47
باز کردن / نظر دهید
2023-07-06 10:38:31
الهی شکر
تبریک میگم
به قول مادرم؛ کسی که دختر نداره، هیچی نداره

ان‌شاءالله قسمت همه آرزومندان بشه.
1.9K views07:38
باز کردن / نظر دهید
2023-07-06 10:38:12
1.7K views07:38
باز کردن / نظر دهید
2023-07-06 10:37:22
1.6K views07:37
باز کردن / نظر دهید
2023-07-06 10:36:59
احسنت
خدا خیر دنیا و آخرت به شما و امثال شما عنایت فرماید.

اگر نوشتن قصه #یکی_مثل_همه۲ ، اثرش این باشه که شما این کار قشنگ را انجام بدید، برای دنیا و آخرت من کافیه.
1.5K views07:36
باز کردن / نظر دهید
2023-07-06 10:36:41
عجب
جالب بود.

ما محبت امیرالمومنین علی علیه السلام را به کل دنیا نمی‌دهیم.
1.7K views07:36
باز کردن / نظر دهید
2023-07-06 10:14:45 عیدتون مبارک

فقط تا فردا (غروب عید غدیر)

کتابها در سایت نشر حداد با تخفیف و ارسال رایگان(پنج کتاب به بالا)

www.haddadpour.ir
1.7K views07:14
باز کردن / نظر دهید
2023-07-05 23:02:42 هاجر که خشکش زده بود از این حرف، پرسید: «مامان یه چیزی بگم راستشو میگی؟»

نیره خانم سرش پایین بود و داشت دوباره چایی دم میکرد.

هاجر چهاردست و پا به مادرش نزدیک شد و پرسید: «مامان! تو از بدهی من به حاج خانم و خواهراش و دوستات خبر داشتی؟»

نیره خانم هیچی نگفت. حتی سرش را بالا نیاورد.

هاجر دوباره پرسید: «مامان تو خبر داشتی که من از بقالای کل این خیابون جنس قرض کردم؟»

نیره خانم فقط چایی!

هاجر پرسید: «مامان چرا شش هفت ماهه اونا اصلا خبری ازشون نیست؟ راستی چرا دیگه از خیریه سر چارراه برام زنگ نزدند؟»

نیره خانمِ عزیزِ دلِ داود و هاجر و اوس مرتضی فقط بغض کرد. یک بغض مادرانه و خانمان سوز.

هاجر تازه متوجه شد که نیره خانم و اوس مرتضی بی خبر از همه جا نبودند. طلبکارها به آنها مراجعه کرده بودند و آنها هم از لقمه شب و پس اندازِ پیری و کربلا و کفن و دفنشان گرفته اند و خرجِ بدهی های هاجر کرده اند.

هاجر کاش آن را هیچ متوجه نمیشد. چون بیشتر خرد شد. خرد نه! خاکشیر شد. پدر و مادر آنقدر کریم و حواس جمع! که فقط پسرشان را بفرستند برای تربیت و آرامش بچه های هاجر و خود هاجر! و خودشان هم طلبکارهای دهان دار و اسم و رسم دار را راضی کنند. پدر و مادری که نقطه ضعفشان این بود که حریف طاوس و عزت و منصور نمیشدند. بگذریم.

داود برگشت و به هاجر گفت: «مامان از روز اول همه چیزو میدونست. اولش فکر میکرد خودت و منصور جمعش میکنین. اما وقتی فهمید که منصور اصلا زیر بار چیزی نمیره، خودش اقدام کرد. وگرنه الان تو اینجا نبودی. الان هم وقت این حرفا نیست. پس فردا باید همه طلبِ اون سه چهار نفرو بدیم. وگرنه اوضاع بد میشه و ممکنه بیفتی زندان! من ازت خواهش میکنم اصلا تو این دو سه روز هیچ کاری نکن تا من و بابا و مامان یه کاری بکنیم.»

بعدش رو کرد به طرف اوس مرتضی و گفت: «گفتنش برام خیلی سخته اما گفتی...؟»

اوس مرتضی حرف داود را قطع کرد و گفت: «فقط همین یه مشتری هست که با شرط من کنار اومده.»

داود پرسید: «مگه شرطی که شما گذاشتی چی بوده؟»

گفت: «شرطم این بوده که دو سال اجازه بده اینجا بمونیم و بشیم مستاجر خودش. اونم گفته باشه و امروز قراره بریم قولنامه کنیم.»

داود گفت: «نمیدونم. خدا رحم کنه. حالا گفته کی میام؟»

جواب داد: «گفته ظهر. بعد از نماز.»

داود خداحافظی کرد و رفت. تا ظهر ندانست چطور گذشت. از بس در فکر خانه کودکیش و حال و هوای پدر و مادرش با مستاجری بود. حتی تصور این که سال به سال مجبور باشند اسباب کشی کنند، دیوانه اش میکرد.

تا این که ظهر شد. داود به مسجد رفت و با پدرش به بنگاه رفتند. یک ساعت بیشتر در بنگاه نشستند و به حرفای دوزاریِ بنگاه دار و شاگردش بالاجبار گوش دادند. تا این که دیدند خبری از خریدار نشد. همان لحظه تلفنِ بنگاه زنگ خورد. بنگاه دار تلفن را برداشت و شروع به چاخ سلامتی کرد. تا این که داود متوجه شد که لحن بنگاه دار کم کم پشت تلفن سرد شد و فقط به آن طرف خط میگفت بله... بله... بله...

تلفن را قطع کرد و نفس عمیقی کشید. رو به اوس مرتضی و داود کرد و گفت: «اوستا مثل این که قسمت نیست خونتون به این بابا بفروشین. این بابا حرفش حرف نبود. از همین غربتی ها بود که معلوم نیست چی میخوان!»

اوس مرتضی گفت: «ینی چی؟ ینی اون همه قول و قرار و بیا و برو هیچی؟!»

بنگاه دار گفت: «حالا غصه نخور. دو سه ماه بذار اینجا بمونه. فایلش کردم. یه مشتری خوب واست پیدا میکنم.»

دنیا روی سر داود و اوس مرتضی خراب شد. چون هر دو از نتیجه آن خبردار بودند.

نتیجه اش خیلی روشن و تلخ بود.

دو روز بعد، در دادگاه هاجر و داود و نیره خانم و اوس مرتضی، هر کاری کردند نتوانستند طلبکارها را راضی کنند. التماس و ضجه و گریه و قسم حضرت عباس و خلاصه هر کاری کردند، آنها راضی نشدند. همه کاغذهایی که هاجر امضا کرده بود به ضررش شد و طلبکارها که چهار نفر بودند، با هم دست به یکی کردند و ...

وقتی داود و پدر و مادرش از دادگاه برگشتند، نیلو و سجاد دویدند و در را باز کردند. اما خبری از مادرشان نبود. نیلو که تازه موهایش را شانه کرده و تِل خوشکلی زده بود، با تعجب و نازِ دخترانه اش از داود پرسید: «دایی کو مامانم؟»

داود چه بگوید؟

چه خاکی بر سر کند؟

آهی کشید و آرام گفت: «مامانت رفته مسافرت. دعا کن زود برگرده...»

ادامه دارد...

@Mohamadrezahadadpour
2.6K views20:02
باز کردن / نظر دهید
2023-07-05 23:02:31 داود و بچه پسرها از خانه رفتند. نیره خانم طبق سفارش داود، نگذاشت چیزی در دل نیلو بماند. نیلوفر آن شب دامن پوشید. لاک زد. مثلا کمی به خودش رسید. تا دلش میخواست جلوی آینه پز داد و با خودش به اندازه هفت هشت تا فیلم سینمایی حرف زد. حتی هاجر را هم مجبور کرد که بنشیند روی پله اول راه پله تا خودش مانند آرایشگرهای حرفه ای مامانش را کمی خوشکل کند. مامانِ افسرده و دل مرده و بیچاره و تهمت شنیده و بی انگیزه اش را کمی با کرم و سرخاب و سفیدآب ترگل ورگل کرد.

حتی... دختر است دیگر. دلش خواست مثلا آن شب خودش خانم خانه باشد. آن شب با راهنمایی های نیره خانم، کتلت پختند. دو تا کاسه بزرگ آب دوغ خیارِ سفارشیِ اوس ممتضی پسند هم درست کردند. با یک پیازه گنده وسط سفره.

دیگر کم کم موقع آمدن داود و پسرها بود. طبق قول و قراری که نیره خانم با نیلوفر گذاشته بود، ده دقیقه فرصت داشت که صورت خودش و ماماشن را بشوید و شلوارش را بپوشد و دامنش را بیرون بیاورد و حتی لاک های قرمزش را پاک کند. او هم نامردی نکرد. همه این کارها را کرد و کوپنش را برای عشق و حال های دخترانه و یواشکی آینده نسوزاند.

فردا صبح شد.

همه به جز داود و اوس مرتضی و نیره خانم خواب بودند. داود در حال آماده شدن برای رفتن به سر کار بود که اوس مرتضی گفت: «داود امروز زودتر بیا! اگه میتونی طرفای ظهر بیا.»

داود با تعجب پرسید: «چرا؟ خیره انشاءالله!»

اوس مرتضی گفت: «برای خونه مشتری پیدا شده. من خیلی سر در نمیارم. بیا درستش کنیم و از این وضعیت دربیاییم.»

داود که داشت گرهِ کفشش را میبست، سر جایش خشکش زد! پرسید: «کدوم خونه؟ اینجا رو میخوای بفروشی بابا؟»

نیره خانم جوری که کسی بیدار نشود، آرام گفت: «دیگه چاره ای نداریم. بهتر از اینه که خواهرت بیفته زندان. بهتر از اینه که بچه هاش بی مادر بشن.»

هنوز کلامشان تمام نشده بود و سه نفری پچ پچ میکردند که هاجر از سر جایش بلند شد و گفت: «نه! نفروشید. سر پیری خودتون رو آواره نکنین. من آواره شدم، دیگه شما نشین.»

@Mohamadrezahadadpour

اوس مرتضی قلپ آخر چایی صبحانه اش را خورد و گفت: «من بابای بی غیرتی نیستم دختر. مادرتم آدم بی فکر و بی مسئولیتی نیست. اگرم میبینی سر و کله جلال گوشتی و صاب خونه ات و اون سه چهار تا نزول خور تا الان پیدا نشده، به خاطر اینه که مامانت پولی که برای کربلا نگه داشته بودیم، داد به چند تا از طلبکارات. من پولی که برای گور و کفنم گذاشته بودم کنار، دادم چند تا پیرمردی که به اسم من رفته بودی از اونا قرض کرده بودی. دو تا دوچرخه داداشات رو فروختیم. با پولی که داود تو این سه چهار ماه کار کرده، همش جمعا تونستیم ثلث بدهیتو بدیم. بقیه اش سنگینه. با این خونه میتونیم هم بدهی تو رو بدیم و هم با یه کمی که تهش زیاد میاد، یه جایی رهن کنیم و بشینیم.»

داود که کله صبحی اعصابش به بخاطر این حرف اوس مرتضی خرد شده بود و نمیتوانست آوارگیِ آخر عمرِ آن پیرمرد و پیرزن را ببیند، به خاطر این که بغضش را از بقیه پنهان کند، رو به سمت آینه ایستاده بود و مثلا داشت موهایش را شانه میزد.

ادامه
2.3K viewsedited  20:02
باز کردن / نظر دهید
2023-07-05 23:02:14 بسم الله الرحمن الرحیم

داستان «یکی مثل همه-2»

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_بیستم

سه چهار ساعت طول کشید تا هاجر به هوش آمد. دکتر اعصاب و روان توصیه کرده بود به هیچ وجه با او صحبت نکنید و اجازه بدهید خودش شروع به حرف زدن بکند و افرادی را که دوست دارد با آنها صحبت کند، خودش انتخاب کند.

حوالی ساعت 9 یا 9 و نیم شب بود که هاجر اسم داود را بُرد.
پرستار از اتاق خارج شد و به داود گفت: «آبجیتون میخوان با شما حرف بزنن.»

داود که کتابچه دعا دستش بود و گوشه سالن انتظار دعا میخواند، کتابچه را بوسید و به طرف اتاق هاجر رفت. تا رفت داخل، با لبخند سلام کرد و روبروی هاجر ایستاد و گفت: «جونم آبجی؟»

هاجر که حال نداشت با بی حالی گفت: «داود کو بچه هام؟»

داود گفت: «پیش مامان نیره هستند. مامان میخواس بیاد اما من نذاشتم.»

هاجر گفت: «حواست به بچه هام باشه. اگه من دق کردم یا دیگه از این تخت بلند نشدم...»

داود با شوخی گفت: «حواسم به بچه هات هست... پیشاپیش روحت شاد اما اصلا نه خودم و نه بچه هات راهتو ادامه نمیدیم. راستی کجا رفتی؟ چرا اینجوری شدی؟»

هاجر که مثل مرده ها حرف میزد و کلمات به زور از لابه لای لبهای خشکش به گوش میرسید گفت: «ولش کن. نمیخوام دیگه اسمشو بیارم.»

داود گفت: «حرف خاصی بهت زد؟ که اینجوری نابودت کرد!»

هاجر هیچی نگفت و چشمانش را بست. چند ثانیه مکث کرد و داود دید که اشک داغ از گوشه پلک های بسته هاجر جاری شد. دستش را دور گردن هاجر انداخت و صورتش را کنار صورت خواهرش گذاشت و گفت: «غصه نخور! دیگه نمیذارم اذیتت کنه.»

هاجر از آن شب، چهره و ظاهرش کم کم شروع به تغییر کرد. اینقدر این تغییرات محسوس بود که دو سه هفته بعد از آن شب، یک روز نیلو به هاجر گفت: «مامان چرا یه جوری شدی؟ چرا حتی وقتی خوابیدی، قیافه ات مثل وقتاییه که میخوای گریه کنی؟»

بچه ها فقط ابعادشان از ما کوچک تر است. آن هم فقط ابعاد جسمی و ظاهریشان. وگرنه همه چیز را به طور کامل و حتی گاهی بیشتر از آدم بزرگها درک میکنند.

داود چسبیده بود به کار. دیگر از پذیرش حوزه و نتیجه دانشگاهش ناامید شده بود و هر روز ساعت هفت صبح تا شش و هفت عصر در کنار اوس محمود بنایِ بددهن کار میکرد. حتی شبها قبل از این که به خانه برگردد، دو سه ساعت میرفت به مطب یکی از دکترهای شهرشان و آنجا را طی میکشید و تمیز و گردگیری میکرد و استکان و ظرفها را میشست.

یک شب که مطب دکتر شلوغ بود، دکتر به داود گفت که امشب برو و فرداشب بیا. داود آن شب زودتر رفت خانه. هنوز نماز مغرب نشده بود. کمرش که به زمین رساند، حس میکرد باید هفت هشت ساعت بخوابد که یهو سجاد پرید روی شکم داود. داود، سجاد را گرفت و قلقلک داد و با هم کلی شوخی کردند.

همین طور که با سجاد بازی میکرد، برادرانش داشتند در حیاط فوتبال بازی میکردند که داود متوجه بحث نیلو با مادرش شد. کمی خودش را به آشپزخانه نزدیک کرد.

-خب چرا مامان بزرگ؟ من دوس دارم اونجوری باشم.

-زشته عزیزدلم. دختر باید سنگین رنگین باشه. جلوی مردها زشته با پای بدون شلوار راه بری.

داود فهمید موضوع از چه قرار است. با این که از خستگی چشمش قرمز کرده بود و مطمئن بود که اگر سرش به بالشت برسد، تا صبح غش میکند، به برادرانش و سجاد گفت: «همه آماده بشیم بریم مسجد. هر کس اومد، بعد از مسجد، آبمیوه مهمون من!»

@Mohamadrezahadadpour

در کسری از دقیقه پسرها آماده شده بودند. داود وضو گرفت و آماده شد و همگی عطر زدند و میخواستند بروند که داود به آرامی به مادرش گفت: «دو سه ساعت این بچه ها را میبرم بیرون. آقاجون هم فعلا نمیاد. اگه دیدمش اونم با خودم میبرم آب میوه بخوریم. فقط شما نذار تو دل نیلو بمونه. بذار دامن بپوشه و لاک بزنه. حتی بهش بگو اگه تونست مامانشو آرایش کنه و از این حال و هوا دربیاره، از من جایزه داره. ما تا ساعت 10 بیرونیم. ببینم چیکار میکنی مامان!»

نیره خانم گروه خونی‌اش به این حرفها نمیخورد اما دید حرف داود قشنگ و منطقی هست. دل نیلو هم با آن دو سه ساعت آرام میگیرد. سر و لبخندی به نشان تایید تکان و نشان داد.

ادامه
2.3K views20:02
باز کردن / نظر دهید