Get Mystery Box with random crypto!

دلنوشته های یک طلبه

لوگوی کانال تلگرام mohamadrezahadadpour — دلنوشته های یک طلبه
موضوعات از کانال:
Дрк
Hal
حرف
رنگی
اخلاق
احترام
رعایت
افراط
خیرخواهی
هشدار
All tags
آدرس کانال: @mohamadrezahadadpour
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 29.18K
توضیحات از کانال

ادمین:
@dastneveshtehay
* منبع اصلی مستندات:
حیفا
تب مژگان
همه نوکرها
کف خیابون
حجره پریا
نه
و..
*سایت تهیه و ارسال کتاب:
Www.haddadpour.ir
*لطفا از انتشار و کپی و ارسال داستان های کانالم
خودداری کنید.

Ratings & Reviews

4.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 7

2023-07-04 21:19:54 دنیا پیش چشم هاجر سیاه شد. سیاه که چه عرض کنم! آوار شد روی سرش. به نفس نفس افتاد. صدای نفسش را میشنید. با منصور چشم در چشم بود که منصور تیر خلاص را زد و پاشد رفت. گفت: «نکنه داداش عوضیت کسی می آورده پیشِت و... آره هاجر؟ داود هم دستت بوده؟ که اینجوری افتاده دنبال کارِت!»

هاجر دیگر دهان و زبانش با هم قفل شده بود. حجم آن بهتان به اندازه ای برای دل و قلب و جانش سنگین بود که حتی از دهان کثیف یکی مثل منصور از خدا بی خبر درآمدن همانا و قالب تهی کردن دختر ساده اما بی نهایت پاکدامنی مثل هاجر همانا!

شب شد. داود از سر کار بنایی آمده بود و خستگی زیادی داشت. اما لقمه های کوچک شام در دهان نیلو و سجاد میگذاشت. آن شب با نگرانی مادرش روبرو شد.

-چه شده مامان؟! چرا مثل مرغ پرکنده شدی؟!

-داود دارم از دلشوره میمیرم. هاجر رفته بوده ملاقات منصور! ظهر رفت. ساعت دو و سه نوبتش بوده. اما هنوز نیومده. دارم دیوونه میشم.

-مامان تو الان باید اینو به من بگی؟! چرا خودش به من نگفت؟ ای داد بی داد!

بلند شد و رفت آماده بشود که ناگهان صدای زنگ تلفن بلند شد. نیره خانم رفت و گوشی را جواب داد. داود میدید که ثانیه به ثانیه چشم نیره خانم بازتر میشود. نیره گوشی را گذاشت.

-وای داود! هاجر!

-هاجر چی شده؟ زود باش مامان!

-افتاده بیمارستان! گفتن تو خیابون افتاده بوده که یه خانواده ای دلشون سوخته و رسوندنش بیمارستان.

داود دیگر منتظر نشد که مادرش حرفش تمام بشود. فورا از خانه زد بیرون و از در خانه تا در بیمارستان که حدودا سه ربع فاصله داشت، دوید.

وقتی بالای سر هاجر رسید، دید به او سرم وصل کردند و مرتب به سرم ها انواع سوزن ها تزریق میکنند. داود از صادق که آن شب شیفتش بود پرسید: «صادق چی شده؟ چه اتفاقی واسه خواهرم افتاده؟»

صادق گفت: «حمله عصبی! خوب شد خودت اومدی. من به مادرت نمیتونستم بگم.»

داود: «چی؟ چی شده؟»

صادق: «اینقدر حمله عصبی شدید و بالا بوده که نوار قلبش هر کاری میکنیم عادی نمیشه. دکترش هم نگرانه.»

داود با بغض گفت: «یا فاطمه زهرا... چیکار کنیم حالا؟ کی به هوش میاد؟»

صادق گفت: «حالا بشین رو اون صندلی فعلا! بشین که میترسم فشار خودتم بیفته.»

وقتی داود نشست، صادق یک لیوان آب ریخت و داد به دست داود و گفت: «معمولا اینطور حمله ها به خاطر شدت فشار روانی ایجاد میشه. گاهی یک کلمه حرف... یا یک برخورد... یا یک وحشت... باعث میشه از درون متلاشی بشه و حتی ممکنه بعدش... با عرض معذرت، دچار عوارض قلبی و یا فشار خون و یا چیزای دیگه بشه. باید خیلی مراقبش باشی. حداقلش اینه که افسرده میشه و زمان زیادی طول میکشه.»

صادق این را گفت و رفت که به دیگر بیماران رسیدگی کند.

داود دستش را روی دستان سرد و بی تحرک هاجر گذاشت و اندکی فشار داد و از عمق جان می‌سوخت و میگفت: «پاشو آبجی! پاشو خودمون با هم درستش میکنیم. پاشو... مگه داداشت مُرده ...»

این را گفت و صورتش پر از اشک شد.

ادامه دارد...

@Mohamadrezahadadpour
3.7K views18:19
باز کردن / نظر دهید
2023-07-04 21:19:26 اوس مرتضی: «مادر آسیدهاشم حتی نذاشت ما حرف بزنیم. نخواست بیشتر از این آبرومون بره! جلوی پسراش و برادراش جوری حرف زد و احترام گذاشت که از ته دل شرمندش شدیم.»

منصور تا این را شنید، حرفی نزد و فقط سرش را به نشانه بی اهمیتی، این ور و آن ور کرد.

نیره خانم: «منصور جان! اومدم کمک کنی که هاجر از این مخمصه نجات پیدا کنه!»

منصور: «چیکار کرده مگه؟»

نیره خانم: «عزیزم! جوری حرف نزن که انگار خبر نداری! همین بدهی سنگینی که به بار آورده.»

منصور که انگار تا حالا چنین چیزی به گوشش نخورده گفت: «کدوم بدهی؟ چی شده؟»

اوس مرتضی و نیره خانم با تعجب به هم نگاه کردند. اوس مرتضی گفت: «همین بدهی که برای جور کردن پول دوا و درمان شما و خریدن خونه...»

منصور فورا کلامش را قطع کرد و گفت: «اون هیچ پولی به من نداده! من کار میکردم و پول خودمو در میاوردم. با همین ماشینی که از گاراژ گودرز گرفته بودم، زندگی و خونه جدیدمو خریدم.»

نیره خانم که پاک گیج شده بود، به منصور گفت: «چی میخوای بگی؟! این حرفت ینی چی؟»

منصور که دیگر از جا بلند شده بود که برود گفت: «من چه میدونم! برین از خودش بپرسین. چند میلیون تومن پول واسه چش بوده؟ کجا خرج کرده!»

منصور گردن نگرفت. نیره و اوس مرتضی حریف منصور نشدند. دست از پا درازتر به خانه برگشتند.

یک هفته بعد، هاجر بدون این که با داود مشورت کند به زندان رفت و درخواست ملاقات با منصور را داد. چون همسرش بود، راحتتر اجازه دادند. منصور که معلوم نبود چه در سر دارد، برای همان بار اول، تا اسمش را اعلام کردند و متوجه شد که هاجر است، قبول کرد و به اتاق ملاقات رفت. اما کاش یا قلم منصور میشکست و یا قلم هاجر خرد میشد و آن ملاقات نحس صورت نمیگرفت.

-دلم برات تنگ شده بود.

-دروغ نگو! تو مریضم کردی. منو انداختی پیشِ این دختره مریض که منم مریض بشم.

-نگو اینجوری! مگه من خبر داشتم. خودت گفتی مریضم و دیگه نمیخوام با تو باشم.

-من این حرفا حالیم نیست. ازت نمیگذرم. اگه بلایی سر من بیاد، من میدونم و تو!

-خدا نکنه منصور! دو تا هندونه برات خریدم که با دوستات بخوری!

-زهر بخورم. هندونتم بردار و با خودت ببر! اصلا به شعله سر زدی؟ میدونی تو چه حالیه؟ به هوش اومده؟

-نتونستم بهش سر بزنم. نمیدونم.

-بفرما! اینم از معرفتت. وقتی بهش نیاز داشتی، اونجوری. حالا هم که دیگه برات فایده نداره، ولش کردی!

-منصور من نیومدم واسه این حرفا. من اومدم بهت بگم تو دردسر افتادم. باید هر چه سریعتر تسویه حساب کنم. وگرنه طلبکارا بیچارم میکنن. میندازنم زندان!

-کدوم طلبکار؟ از چی حرف میزنی؟!

-منصور جان! عزیزدلم! همون پولا که قرض میکردم و میدادم به تو و تو هم رفتی خونه خریدی، الان باید پس بدم. چیکار کنم؟

-من نمیدونم. تو پولی به من ندادی! من و اون شعله زبون بسته، با اون ماشین کوفتی میرفتیم جنس میاوردیم و پخش میکردیم. خودمون خرج خودمونو درمیاوردیم. من هیچ خبری از بدهکاری تو ندارم. چرا میندازیش گردن من؟ راستی! چقدر هست حالا؟

@Mohamadrezahadadpour

-منصور! اذیتم نکن. سنگینه. من آه در بساط ندارم. بچه هات بی مادرن میشنا!

-هاجر! یه چیزی بگم، راستشو میگی؟

کاش لال شده بود. کاش آن لحظه زمین دهن باز میکرد و یا یک اتفاق بزرگ می افتاد و دیگر آن مکالمه ادامه پیدا نمیکرد. کاش اصلا یک نفرشان یا هردو ایست قلبی... سکته مغزی... اصلا صاعقه می آمد و کل آن زندان را یکجا با هم...

منصور دهان پر کرد و رو به هاجر گفت: «هاجر! نکنه سوتی دادی و الان دارن ازت اخاذی میکنن!»

هاجر که کلا دوزاری‌اش کج بود و گاهی بعضی حرفا را باید دو بار تکرار میکردند تا شیرفهم شود، با تعجب گفت: «چی؟ نفهمیدم! سوتی چیه؟»

منصور چشمانش را بدجنس کرد و گفت: «آره. خودتو بزن به خریت! میگم نکنه رفتی با دیگران پریدی و اونام ازت آتو دارن و مرتب از این و اون قرض میکردی تا بدی اونا و ساکتشون کنی! رک تر بگم؟»

ادامه
3.0K views18:19
باز کردن / نظر دهید
2023-07-04 21:19:00 بسم الله الرحمن الرحیم

داستان «یکی مثل همه-2»

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

#قسمت_نوزدهم

سر و تهِ صبحانه و ناهار آن روز را یکجا با دو سه تا ساندویچ سرهم آوردند. هیچ جا نداشتند. الا خانه اوس مرتضی. داود دست خواهر و خواهرزاده اش را گرفت و رفتند. وقتی به نزدیکی های خانه اوس مرتضی رسیدند، بچه ها دویدند تا زودتر در بزنند. به محض این که در باز شد، بچه ها پریدند تو بغل اوس مرتضی. اوس مرتضی که کارش تعطیل و غیرتعطیل نداشت، آن روز حوصله و اعصاب رفتن به حجره را نداشت. به خاطر همین خانه مانده بود.

-سلام بچه ها. سلام عزیزم. سلام قربونتون برم.

نیره خانم و دو تا داداش داود تا چشمشان به بچه های هاجر خورد، دور آنها جمع شدند و نیلو و سجاد خیلی خوشحال شدند. نیره خانم وقتی نیلو و سجاد را بوسید، بلند شد. چشمش به هاجر افتاد. دید هاجر یک چشمش خون است و یک چشمش اشک. آغوش مادرانه را باز کرد و او را در بغل گرفت.

وقتی لحظات در آغوش کشیدن هاجر تمام شد، نیره خانم دید داود دارد به طرف اتاق میرود. داود دلش نمیخواست مادرش آن سر و صورت زخمی‌اش را ببیند. اما نیره خانم از پشت سر صدایش کرد.

داود ایستاد و رو به مادرش کرد. وقتی نیره خانم آن سر و وضع را دید، نزدیکتر شد و دستش را زیر چشم و صورت داود کشید. دست روی لبانش کشید. با دل پر از خون گفت: «چه بر سرت اومده الهی مادر فدات شه!»

داود گفت: «خدا نکنه. هیچی. چند تا مشت و لگد سرگردون تو هوا بود. یهو نشستن رو صورت من. تو خودت ناراحت نکن!»

این را گفت و قبل از آن که اوس مرتضی خیلی حساس بشود و او هم پرس و جو کند، رفت داخل اتاق و لباس هایش را برداشت تا برود دوش بگیرد.

یکی دو هفته گذشت. کم کم داشت هوا گرم میشد. یک شب نیلو و سجاد در حال بازی کردن با برادران داود بودند و اوس مرتضی هم طبق معمول، با لقمه آخر شامش خوابش برده بود که هاجر و داود و نیره خانم نشستند و صحبت کردند.

نیره خانم: «الان تکلیف چیه؟ باید یه کاری کنیم. ممکنه هر لحظه طلبکارا بیان اینجا!»

هاجر: «من میگم باید بریم با منصور حرف بزنیم که اجازه بده خونه رو بفروشیم. شاید طاوس خانم و عزت خان بتونن راضیش کنند.»

داود: «اگه قضیه بدهکاری های تو به گوش اونا برسه، برات بدتر نمیشه؟ شاید خبر ندارن.»

هاجر: «نمیدونم. ولی خودمم بعد از این همه وقت، نمیتونم برم خونشون و بگم...»

نیره خانم: «اونا حتی وقتی منو میبینن، رو برمیگردونن. حالا بریم بگیم بدهکاریم؟»

داود: «کار اونا نیست. تازه، شما دعا کنین نفهمن که منصور خونه شخصی داشته و خریده. وگرنه حتی شاید بخوان خودشون خونه رو بردارن.»

هاجر: «پس چیکار کنیم؟ دارم دیوونه میشم.»

نیره خانم: «هاجر! اگه نتونی پول جور کنی، چی میشه؟»

هاجر بغض کرد. سرش را پایین انداخت. نیره خانم با ترس پرسید: «ینی ممکنه بندازنت زندان؟»

هاجر هیچی نگفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت.

داود رو به مادرش گفت: «مامان! لطفا شما و بابا برین با منصور حرف بزنین! تلاشتون بکنین. شاید راضی شد و خونه رو فروخت و ما از این مصیبت نجات پیدا کردیم.»

نیره خانم معلوم بود چندشش میشود که با منصور روبرو شود، اما چاره ای نداشت. از دور نگاهی به اوس مرتضای پیرمرد و باصفا کرد. زیر لب گفت: «خدایا! سر پیری کسی رو پیشِ نامسلمون نفرست!»

داود که به کل از قید کنکور و دانشگاه و حوزه زده بود، و مرتب خبرهای قبولی دوستانش در دانشگاه و حوزه میشنید، تصمیمش را گرفت که کار کند و به هر ترتیبی که شده، از طلبکاران هاجر وقت بگیرد.

تا این که سه چهار روز بعد از مکالمه آن شب، اوس مرتضی و نیره خانم به ملاقات منصور رفتند. اول که منصور دلش نمیخواست با آنها روبرو شود. یک ساعت معطل شدند تا منصور راضی شده که آنها را ببیند. وقتی با هزار پیغام و پسغام راضی شد و به اتاق ملاقات آمد، سلام سردی کرد و نشست.

نیره خانم: «آقا منصور چه خبر مادر؟ خوبی؟»

@Mohamadrezahadadpour

منصور: «از احوالپرسی شما! چه خوبی؟ چیکار کردین واسم که خوب باشم؟»

اوس مرتضی: «آخه پسرم! چه کاری از دست ما برمیاد به جز دعای خیر؟»

منصور پوزخندی زد و گفت: «الان دارم تقاص دعاهای خیر شماها رو میدم؟!»

نیره خانم: «ناامید نباش! خدا بزرگه. اوس مرتضی رفته با خانواده آسیدهاشم حرف زده. اونا خیلی خانواده خوبی هستن. حرمت اوس مرتضی رو هم حفظ کردن و گفتن که رضایت میدن.»

ادامه
2.9K views18:19
باز کردن / نظر دهید
2023-06-10 23:15:45 #حاج_خانم_جمالی
#معلم_قرآن
#معلم_نسل_ها

برای هیچ خانم و آقایی راحت نیست که بیش از نیم قرن
هر روز
یعنی ۹۰ روز تابستان
علی الخصوص تابستان‌های داغ جهرم
بیش از چهل پنجاه نفر
دختر و پسر کودک و نوجوان
از ساعت هفت صبح تا حوالی ساعت ۱۱
یعنی چهار ساعت
در دو سطح ابتدایی و راهنمایی
و تعدادی هم دبیرستان
در یک خانه محقر اما باصفا
زنگ در خانه را بزنند
و جوری هم دستشان‌ را روی زنگ بگذارند که صدایش تا چند خانه آن طرف‌تر هم برود
و با همان هیجان و سر و صدای کودکانه وارد خانه بشوند
و هر کس برود سر کلاس خودش
و سر جای خودش بنشیند
و قرآنش را باز کند
و آماده بشود تا حاج خانم بیاید
و درس آن روز را بدهد
و یک دور، هر کس موظف باشد با صوت و صدای رسا بخواند
کار راحتی نبوده و نیست که کسی جای حاج خانم جمالی و حاج احمد آقای ثامنی باشد
حاج خانم و حاج آقای بسیار بسیار صبوری که ...
اجازه بدهید اینطور بگویم
بنده و امثال بنده
کله صبح، حتی حوصله خودمان را هم نداریم
چه برسد به بچه خودمان
و حالا چه برسد به بچه مردم
این هم نه یکی و دو تا
بالغ بر چهل پنجاه نفر بچه!!
بخدا خیلی صبوری می‌خواهد
خدا را شاهد میگیرم که:
۱. یک بار صدای مرحوم حاج احمد را نشنیدیم
چه برسد که بخواهد داد بزند و از هجوم بی‌امان آن همه بچه کلافه شود
۲. یک بار حاج خانم نگفت امروز حوصله ندارم و بروید و فردا بیایید
۳. یک بار نگفت بچه چقدر تو بی‌ادبی و کمتر اذیت کن
۴. و یا دستش روی آن همه بچه بلند شود و یا ترش‌رویی کند
۵‌. و یا ذره‌ای تبعیض بین بچه‌ها قائل باشد
ابدا
از این خبرها نبود
بسیار متین و خانم و باحوصله
و البته مدیر و باجذبه
اینقدر مدیر و حواس جمع که آن تعداد دختر و پسر را بدون ذره‌ای حاشیه تربیت کند و چندین نسل از جهرمی‌ها را در بالغ بر نیم قرن، با قرآن آشنا کند.
توفیق این را داشتم که یک ختم کامل قرآن در طول هفت هشت تابستان خدمتشان باشم
اصلا علاقه من به تفسیر و حضرت آیت الله جوادی(به عنوان کرسی رسمی درس وزین تفسیر قرآن در سطح بالای حوزه‌های علمیه جهان اسلام) از همان خانه کوچک حاج خانم جمالی شکل گرفت
با همان کلمه کلمه خواندن
و تکرار کردن
و ترجمه هر صفحه را خواندن
و نکات آموزنده حاج خانم
و البته لقمه‌های نان پنیر و سبزی
و گاهی آش سبزی که خود حاج خانم می‌پخت
و میوه و شکلات‌های خوشمزه
و صبر و حوصله و...
و دعای آخر هر جلسه که میگفت: الهی یا حمید بحق محمد و یا عالی بحق علی و یا فاطر و بحق فاطمه ...

یا فاطمه الزهرا
امشب حاج خانم جمالی مهمان شماست
و زبانم نمی‌چرخد که بگویم روحش شاد
چرا که دوست ندارم رفتنشان را باور کنم
دقیقا یک روز قبل از رحلتشان، در کنار ضریح امام حسین علیه السلام، ايشان را به اسم دعا کردم
و الان اصلا باورم نمی‌شود که حاج خانم جمالی ...

الهی مهمان حضرت زهرا باشند
الهی قرآن حکیم، دستگیر ایشان و مرحوم حاج احمد ثامنی در برزخ و قیامت باشد
الهی حاج خانم و حاج احمدآقا شفاعتمان کنند.

به اهالی عزیز جهرم، علی الخصوص اهالی باصفای محله دشتاب و همه شاگردان حاج خانم جمالی و خانواده‌های محترم جمالی و ثامنی و سایر وابستگان تسلیت عرض میکنم.
رسم شاگردی این بود که خدمت برسم و از نزدیک عرض ادب کنم اما چه کنم با کار دنیا و بعد مسافت و البته کم توفیقی بنده.
سایه استاد جمالی و حجج اسلام حاج محمدآقا و حاج علی‌آقا ثامنی مستدام.

رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات

شاگرد کوچک حاج خانم جمالی
محمد رضا حدادپور جهرمی

@Mohamadrezahadadpour
3.0K views20:15
باز کردن / نظر دهید
2023-06-09 00:53:48 بنظرتون همچین آدمی، اولویت‌های تهاجم و تدافعش در خصوص کشورهای منطقه علی الخصوص جدی‌ترین رقیبش که ایران باشه، چه چیزایی میتونه باشه؟ #اولویت_تهاجمی #اولویت_تدافعی
4.9K views21:53
باز کردن / نظر دهید
2023-06-08 22:55:03 بنظرتون همچین آدمی، اولویت‌های تهاجم و تدافعش در خصوص کشورهای منطقه علی الخصوص جدی‌ترین رقیبش که ایران باشه، چه چیزایی میتونه باشه؟
#اولویت_تهاجمی
#اولویت_تدافعی
4.8K views19:55
باز کردن / نظر دهید
2023-06-08 22:50:20 اسمش ابراهیم کالین هست
با اون همه دانش و تجربه فلسفی و علمی و هنری و... ، شده رئیس میت
شده رئیس یکی از مهم‌ترین سازمان‌های جاسوسی منطقه

همین دیگه
میخواستم در جریان باشین
4.6K viewsedited  19:50
باز کردن / نظر دهید
2023-06-08 22:49:57 یادتونه در کتاب #حجره_پریا سازمان جاسوسی میتِ ترکیه برای بچه‌های اهل فکر و مبنا و خوش فکر مثل پریا و دوستاش که موی دماغ آتئیست ها شده بودند، مزاحمت ایجاد کرده بود؟
4.6K viewsedited  19:49
باز کردن / نظر دهید
2023-06-08 22:49:46 اتفاقا شاعر و خواننده هم هست
دیوان شعر نداره اما به عنوان ادیب و شاعر در ترکیه معرفی میشه
4.5K views19:49
باز کردن / نظر دهید
2023-06-08 22:49:38 ده‌ها تألیف در زمینه فلسفه و...
4.5K views19:49
باز کردن / نظر دهید