Get Mystery Box with random crypto!

‌ مشق سعدی دل می‌کشد به سویی و جان سوی دیگری چشمم به ماورایی | شکستِ آینه


مشق سعدی


دل می‌کشد به سویی و جان سوی دیگری
چشمم به ماورایی و گوشم به محشری
پرورده غصه در دلِ تنگم صنوبری
آورده جانِ من به لب آوای دلبری
گیرد مرا که «چشم چه داری به‌سوی من؟»
چون چشم پوشم از رخِ او گویدم: «خری!»
سوزد مرا عتابِ مدامش که «یاوه بس!»
دوزد لبم: «مباد دمی دَم برآوری!»
پروا کند از این دلِ خونم که «جان نداشت!»
ابرو کشد که «تا نکند دُم درآوری!»
بیند فسرده گوشه گرفتم از آبرو
با طعنه گویدم که «چه شد آن‌همه تری؟
یا پا بنه به راه و مزن دم که چند و چون
یا دم فرو بَر و برو تا جان به‌در بری!»
خود درنیافتم که چه گفت و روانِ من
از هر طرف که رفت بر او بسته شد دری
از جان سپردنم به رهِ عشقِ تو چه غم
گویی اگر که عاشقِ من بود و بگذری
[گو قافیه ردیف نباشد درین غزل
سعدی که نیست شاعرِ آن یا که انوری!]