سهراب! بگو باران ببارد... بگو از افقهای دور صدای رعد و برق بهگوش برسد و فرار خرگوشهای صحرا... کوله باری از خاطره دارم و باران نمیبارد! خاطرههایم کم کم آب میشوند و از گوشهی چشمم روانه. روزهای خندیدن و روزهای هراس را چه کنم؟! روزهای ابرین و آفتابی حیات در حیاط مدرسه را کجا با خود ببرم؟! قرار بود به سفری کوتاه در دل این غار سنگی و تاریک برویم و از آنسوی غار با لبخند به نور بازگردیم،اما غار ریزش کرده و ما سرگردان در پی شادی...!
[ آن روز لحظات زودتر از همیشه بهدنبال یکدیگر میدویدند... اضطراب و هیجان در هم آمیخته شده بودند و گاه ساعت از کار می افتاد و عقربهها حرکت نمیکردند.به صدای دیشب مهتاب گوش دادم:«این بهترین فرصتِ توست!» دست میان گیسوانم برد،بخواب رفته بودم و با لمس نور برخاسته بودم... دبیرستان استعدادهای درخشان فرزانگان اولین کلمات نقش بسته مقابل چشمانم در بدو ورود... آن روز با خنده و هیجان گذشت و گذشت،اما من همچنان میان آن هالهی مبهم میگردم. هالهای از چیزی که مبدا من است و مرا مضاعف میکند از چیزی که بودهام... و اما روزی که شاید آخرین روز آبی ما بود هم آمد... نبض روی رگهایم بوی تازگی میدادند و همه چیز تغییر کرد! عدهی کمی نیمهی صورت خود را با سفید ماندنی پوشانده بودند و در کنارهم نشسته بودیم! آن روز کمی فاصله گرفتیم.صندلیهای چوبین کلاس از هم دور شدند. نمیدانستیم که آن روز که با شادی به پایان رسید اینگونه در این اتاق و در حضور ماه چال شدند...] تمام خاطرات دوران آبی زندگیام در این اتاق ماند و تنها انعکاس نور این اتاق را روشن نگه میدارد...تمام گِلهها، تمام شکوهها... من نه میتوانم این اتاق،نه انتهایش و نه ماه را انکار کنم؛من میتوانم آن را تغییر دهم... نور را دریاب!
در آغوش نور نابوده،صدای خندههایی میشنوم! صدای خندههایی که در نور ماند و همراه تاریکی نشد. روزهایی که با هم میدویدیم و میخندیدیم و شبهایی که با امید فردایی بهتر چشم به ماه میدوختیم میان افکارم شنا میکنند ... روزهایی که زیر باران و روی برگهای خیس به صحبت و خنده میگذشت در حوض نقاشی غرق میشود... روزهایی که منتظر تیک و تاک سریعتر عقربهها بودیم بر مدار خاطرهها به سرعت میچرخند...
مهتاب میتابد و نور در قلب آسمان میدمد. نور به قلب ماه سفر میکند و ماه پرواز در قلب افلاک... خاطراتم هر روز بیشتر از روز قبل غبار آلود میشود و خاک بر گوشهی نگاهِ خیره به آسمانم مینشیند. با این حال اوست ک میگوید؛ از پسِ ظلمت بَسی خورشیدهاست... #مبینا_ترابی
موزه و مرکز اسناد آموزش و پرورش گناباد هم تاریخ و هم خاطره بازی https://t.me/moozehgonabad .