Get Mystery Box with random crypto!

شماره 1088 خاطرات جشنواره مداد کمرنگ دانش آموز فرهیخته خانم | موزه و مرکز اسناد آموزش و پرورش گناباد

شماره 1088

خاطرات جشنواره مداد کمرنگ
دانش آموز فرهیخته خانم #مبینا_ترابی
#دبیرستان_فرزانگان_دوره_اول


«فکر را خاطره را زیر باران باید برد...»

سهراب!
بگو باران ببارد...
بگو از افق‌های دور صدای رعد و برق به‌گوش برسد و فرار خرگوش‌های صحرا...
کوله باری از خاطره دارم و باران نمیبارد!
خاطره‌هایم کم کم آب میشوند و از گوشه‌ی چشمم روانه.
روزهای خندیدن و روزهای هراس را چه کنم؟!
روزهای ابرین و آفتابی حیات در حیاط مدرسه را کجا با خود ببرم؟!
قرار بود به سفری کوتاه در دل این غار سنگی و تاریک برویم و از آن‌سوی غار با لبخند به نور بازگردیم،اما غار ریزش کرده و ما سرگردان در پی شادی...!

[ آن روز لحظات زودتر از همیشه به‌دنبال یکدیگر میدویدند... اضطراب و هیجان در هم آمیخته شده بودند و گاه ساعت از کار می افتاد و عقربه‌ها حرکت نمیکردند.به صدای دیشب مهتاب گوش دادم:«این بهترین فرصتِ توست!» دست میان گیسوانم برد،بخواب رفته بودم و با لمس نور برخاسته بودم...
دبیرستان استعدادهای درخشان فرزانگان
اولین کلمات نقش بسته مقابل چشمانم در بدو ورود...
آن روز با خنده و هیجان گذشت و گذشت،اما من همچنان میان آن هاله‌ی مبهم میگردم.
هاله‌ای از چیزی که مبدا من است و مرا مضاعف میکند از چیزی که بوده‌ام...
و اما روزی که شاید آخرین روز آبی ما بود هم آمد...
نبض روی رگ‌هایم بوی تازگی می‌دادند و همه چیز تغییر کرد! عده‌ی کمی نیمه‌ی صورت خود را با سفید ماندنی پوشانده بودند و در کنارهم نشسته بودیم!
آن روز کمی فاصله گرفتیم.صندلی‌های چوبین کلاس از هم دور شدند.
نمیدانستیم که آن روز که با شادی به پایان رسید اینگونه در این اتاق و در حضور ماه چال شدند...]
تمام خاطرات دوران آبی زندگی‌ام در این اتاق ماند و تنها انعکاس نور این اتاق را روشن نگه میدارد...تمام گِله‌ها، تمام شکوه‌ها...
من نه میتوانم این اتاق،نه انتهایش و نه ماه را انکار کنم؛من میتوانم آن را تغییر دهم...
نور را دریاب!

در آغوش نور نابوده‌،صدای خنده‌هایی میشنوم!
صدای خنده‌هایی که در نور ماند و همراه تاریکی نشد.
روزهایی که با هم می‌دویدیم و میخندیدیم و شب‌هایی که با امید فردایی بهتر چشم به ماه می‌دوختیم میان افکارم شنا می‌کنند ...
روزهایی که زیر باران و روی برگ‌های خیس به صحبت و خنده میگذشت در حوض نقاشی غرق میشود...
روزهایی که منتظر تیک و تاک سریعتر عقربه‌ها بودیم بر مدار خاطره‌ها به سرعت میچرخند...

مهتاب میتابد و نور در قلب آسمان می‌دمد.
نور به قلب ماه سفر میکند و ماه پرواز در قلب افلاک...
خاطراتم هر روز بیشتر از روز قبل غبار آلود میشود و خاک بر گوشه‌ی نگاهِ خیره به آسمانم مینشیند.
با این حال اوست ک می‌گوید؛
‏از پسِ ظلمت بَسی خورشیدهاست...
#مبینا_ترابی




موزه و مرکز اسناد آموزش و پرورش گناباد
هم تاریخ و هم خاطره بازی
https://t.me/moozehgonabad
.