توی ایستگاه وایستاده بودم. صف، طولانی بود و معلوم نبود کِی بهم | 𖣘Mørketid𖣘
توی ایستگاه وایستاده بودم. صف، طولانی بود و معلوم نبود کِی بهم ماشین برسه؛ ولی با بلایی که دیروز تو متروی تندرو سر خودم و کیفم اومد امروز اصلا اعصاب و حوصلهی مترو رو نداشتم. دختری که کنارم بود یهو برگشت به من گفت شما دانشجوی بهشتی هستی، درسته؟ قبلا یکی-دو بار نزدیک سلف دیدمِت. بعد معلوم شد دانشجوی ارشد زمینشناسی توی دانشگاه خودمونه. از اون لحظه تا زمانی که ماشین گیر آوردیم، و تا زمانی که رسیدیم سر ایستگاه چمران و مجبور بودیم پیاده شیم یهبند حرف زدیم. از رشتهم گفتم. از رشتهش گفت. دربارهی سن و سال، روابط عاطفی، وضعیت اقتصادی، کنکور ارشد، همرنگی اجتماعی و صدتا چیز دیگه حرف زدیم. از سریالای هانیبال و دارک گفتیم. دوتامون یه هندزفری رو زدیم و اون برام آهنگ عربی گذاشت. من براش راک گذاشتم. و خُب، نمیدونم. فقط دوست داشتم بگم که روابط انسانی... عجیبن. تو میتونی یه آدم رو سالها بشناسی و هیچوقت هیچ مکالمهی درست و حسابیای باهاش نداشته باشی. و میتونی با یه آدم کاملا غریبه انقدر احساس نزدیکی کنی که در هر موردی باهاش حرف بزنی. مطمئن نیستم ولی فکر میکنم این از جذابیتهای زنده بودنه. یا یه همچین چیزی.