2022-06-21 11:13:03
《
این داستان قسمتی از زندگی و تجربیات کاربران کانال مشاوره ریحانه بهشتی است و کپی آن ممنوع میباشد》
صدایم باش
نویسنده: فاطمه مرادی
قسمت صد و بیست و نهنفس عمیقی می کشم"اگر شما به خودتون بگید بازنده پس من چی بگم، بحث این نیست که کی از اون یکی بدبختتره، ولی یه ضرب المثل هست که میگه همیشه بد از بدتر وجود داره، همیشه چیزی هست که برامون باقی مونده، نگاه کنید خوب ببینید، حتما امیدهای دیگه ای برای زندگی مونده"
همیشه آقاجان این ضرب المثل رو برامون میگفت
راست هم میگف، همیشه جای شکرش باقی بود، اوضاع میتونست خیلی بدتر ازاین باشه
صدای ناصری رو میشنوم
"خیلی وقته که خودت شدی همون امیدی که ازش حرف میزنی"
انقدر یکدفعه به سمتش برمیگردم که گردنم درد میگیره صدای ترق ترق مهره های گردنم رو میشنوم
اما ناصری خونسرد بهم نگاه میکنه
انگار عادی ترین حقیقت زندگیشو داره به من میگه
ادامه میده"اولا حسم بهت رو جدی نمیگرفتم، فکر میکردم میگذره و جدی نیست اما رفته رفته بیشترشد، وقتی میدمت اون روز بد وگندی که داشتم یادم میرفت، تو انقدر درگیر چیزای کوچک و عادی بودی که از خودم خجالت میکشیدم، هر شب رفتارتو مرور می کردم، انگار جای قرص خوابمو گرفتی! "
من همچنان میخکوب دارم ناصری رو نگاه میکنم
از حرفایی که میشنوم چیری سردرنمیارم
از احساساتی که داره ازش حرف میزنه
باز ادامه میده"تو رو دیدم و فهمیدم که صداقت و مهربونی هنوز بعضی زندگیا رو داره نجات میده، هنوز دنیا انقدر سیاه نشده"
ناصری از احساساتش میگفت، بدون خجالت و بدون پرده
گاهی از تعجب شاخ در می اوردم، گاهی اشکم در میومد و گاهی هم فقط نگاهش می کردم
کاش تموم نشه
کاش ادامه بدیم و رها نکنیم امشبو
دستشو جلـوی صورتم تکون میده
"کجایی، چرا جواب نمیدی"
واقعا نمیدونستم چه واکنشی از خودم نشون بدم
گاهی باخودم فکر می کردم که او بهم علاقه منده اما این حجم از احساسات فقط عشق و عاشقی رو یاداوری می کرد
صداشو میشنوم، نزدیک گوشم
"فائزه، فائزه خوبی!"
گریه ام میگیره
روی زانوم خم میشم و میگم
"اره خوبم"
حالا شاید نوبت اعتراف منه
"من انقدر درگیر مشکلاتم بودم که اصلا به فکر عشق نبودم، دنبال عاشقی کردن نبودم، اما وقتی بخودم اومدم دیدم که تو اولین مشکلی که بهش برمیخورم شماره ی شمارو میگیرم، تو اولین ناراحتی که برام پیش میاد دوست دارم به هر بهانه ای ببینمتون تا آروم بشم، بخودم اومدم دیدم که دیگه نمیتونم حذفتون کنم"
لبخندش عمییتر میشه
کنارم میشنه
"پس با این اوصاف بله؟"
شاید قصه ی من قصه ی عاشقانه لیلی و مجنون نباشد اما زیبایی دارد در حد همان داستان ها
اخرش عاشق شدم آن هم در سن۳۲سالگی
اخرش دل بستم و ادم مناسبم را یافتم
کارهای من رو ناصری خیلی زود انجام شد
خواستگاری که آمد کامل یادم است، جز به جز و نکته به نکته اش
با خاله اش امده بود، دسته گل پر از رز سفید وصورتی دستش بود
با دیدنش فقط لبخند میزدم
شب موقعی که داشتم با خدا حرف میزدم روی سجاده ی عزیز، از خدا خواستم که نعمتش را برایم کامل کند
خدا رو صدا میزنم و شکرش رو میگم، برای هر لحظه ای که بهم فرصت زندگی و تصمیم گیری داد
از خدا عذر خواهی می کنم بخاطر تمام غرهایی که سرش زدم، بخاطر تمام بداخلاقیام باهاش
از توی اینه به تصویر خودمون نگاه میکنم
قسمت قبلی《《《
داستان زندگیتان را با ما به اشتراک بگذارید
@pesaram_ali @Moshavere_Channel
13.4K viewsedited 08:13