سه دیدگاه مولانا درباره ارتباط تن و جان( جسم و روح) مصطفی م | مصطفی ملکیان
سه دیدگاه مولانا درباره ارتباط تن و جان( جسم و روح)
مصطفی ملکیان
مولانا البته از متفکرانی است که معتقد است در انسان غیر از جسم یا تن، ساحت دیگری هم به نام ساحت روح یا جان وجود دارد، اما تمام سخن بر سر این است که ارتباط این دو ساحت در درون ما چگونه ارتباطی است؟ آیا ارتباط تن و جان، یا ارتباط جسم و روح، ارتباطی دوستانه است یا ارتباطی دشمنانه است؟ آیا این دو با هم مساعد و موافق هستند یا معارض و مخالف؟ مخصوصا کسی که اهل سیر و سلوک معنوی و عرفانی است باید چه معاملهای با این دو ساحت خود بکند تا این معامله به ارتباط معنوی و روحانی او منتج شود؟
اگر در آثار مولانا خواه در مثنوی معنوی یا در کلیات شمس یا فیه مافیه دقت کنید، میبینید که در پاسخ به پرسشهای بالا، دیدگاه واحدی اتخاذ نکرده است و تمام سخن بر سر این است که این دیدگاههای متکثر چگونه با هم سازگاریپذیر هستند.
جسم قفس جان: اولین دیدگاه از آن مولانا، دیدگاهی است که در تاریخ فلسفه آن را به افلاطون نسبت میدهیم؛ آن دیدگاه این است که روح انسان پرندهای است که در قفس جسم او اسیر و زندانی شده است. شک نیست که اگر ارتباط جسم و روح، ارتباط قفس و پرنده باشد، این ارتباط، سازگارانه و مساعد نیست. قفس برای پرنده امر مطلوبی نیست. در واقع محروم کردن پرنده از هر گونه طیران و سیر و پروازگری است. این دیدگاه در مولانا به کرات تکرار شده است. مثلا در این ابیات: اهبطوا افکند جان را در حضیض/ از نمازش کرد محروم این محیض اهبطوا افکند جان را در بدن/ تا به کل پنهان بود در عدن.
گویی دیدگاه افلاطونی با اهبطوا انطباق میپذیرد که در قرآن خطاب به آدم و حوا گفته شده است. در اینجا میبینیم که نفس و روان و جان ما در قفس تن اسیر است و شکی نیست که هر چه این قفس قویتر شود، پرنده اسیرتر خواهد شد و هر چه بنا بر آزادی پرنده باشد، باید بنا بر شکستن و تضعیف این قفس باشد.
کنده تن را ز پای جان بکن/ تا کند جولان به گرد این چمن
اینجا نیز همان تعبیر به کار رفته است، یعنی گویا تن کندهای است به جان آدمی که نمیگذارد جان آدمی پرواز کند:
جان گشاید سوی بالا بالها/ تن زده اندر زمین چنگالها.
یا میگوید: در زمین دیگران خانه مکن/ کار خود کن کار بیگانه مکن کیست بیگانه؟ تن خاکی تو/ کز برای اوست غمناکی تو تا تو تن را چرب و شیرین میدهی/ گوهر جان را میابی فربهی. اینجا فربهی جان متوقف بر لاغری و نحیفی تن است. باید به تن چرب و شیرین نخوراند تا جان فربهی و رشد و تعالی پیدا کند.
نظایر این اشعار در آثار مولانا فراوان است و همه نشان میدهد که ارتباط ناسازگارانهای بین تن و جان برقرار است و جسم و روح با هم سازگار نیستند. در واقع یکی قفس دیگری است و هر چه انسان آن قفس تضعیف کند، پرنده را به آزادی نزدیکتر کرده است و هر چه آن قفس را استوارتر کند، پرنده را به اسارت محکومتر و محتومتر داشته است.
دو همسفر نامساعد:دیدگاه دومی هم در مولانا است. در این دیدگاه، دیگر رابطه جان و تن، مشابه داستان قفس و پرنده نیست، بلکه داستان دو رهرو و همسفر است که در آن یک همسفر با دیگری نامساعد است، یکی کند است و میل به سفر ندارد و گویا بدون میل و رغبت خودش به سفر واداشته شده است و دیگری سخت شایق و مشتاق سفر است و بنابراین این دو همسفر تا زمانی که با یکدیگر هستند، هر دو به هم زیان میرسانند. بنابراین درست این است که راهشان را از یکدیگر جدا کنند و هر یک به مسیر خودش برود، یکی با کندی و دیگری با چستی و چالاکی راه را بپیماید.
برای نمونه مولانا میگوید: زین بدن اندر عذابی ای بشر/ مرغ روحت بسته با جنسی دگر یعنی انگار دو مرغ را با هم بسته باشند که البته جلوی پرواز یکدیگر را میگیرند. میگوید: روح باز است و طبایع زاغها/ دارد از زاغان تن خود داغها. یعنی زاغهای تن با باز جان همسفر شدهاند و این زاغها این باز را دائما آزار میدهند و اذیت میکنند. راه درست این است که این باز هم آوایی خود را بگسد و راه دیگری در پیش بگیرد.
یا در نمونه دیگری میگوید: او بمانده در میان، چون زار زار/ همچو بوبکری به شهر سبزوار. یعنی همچنان که بوبکرنام در شهر سبزوار که همه شیعیاند، جز مخالفت و تنازع چیزی نمیبیند، این باز هم باید راه خود را از این زاغها جدا کند، وگرنه جز آزار به او چیزی نمیرسد.