ادامه ویلیام جیمز روانشناس و فیلسوف معروف آمریکایی، در کتا | مصطفی ملکیان
ادامه
ویلیام جیمز روانشناس و فیلسوف معروف آمریکایی، در کتاب معروف خود «انواع حالات دینی» ویژگیهای انسانهای قدیس - به تعبیر خودش - را بیان میکند، ایشان در آنجا در میان ویژگیهای مختلفی که میگوید یکی از این ویژگیها این است که میگوید: من تاکنون در طول تاریخ ندیدم یک قدیسی که از کسی پرسیده باشد که «دین تو چیست؟»، «مذهب تو چیست؟» یا به گدایی گفته باشد که «عبادات خود را بجا میآوری یا بجا نمیآوری؟»، یعنی آنهایی که قدیس هستند، یک نوع عطوفت، محبت و شفقتی نسبت به همه انسانها از آنرو که انسان هستند، نه از آنرو که دارای دین و مذهب خاصی هستند، دارند؛ این شفقت و عطوفت داشتن نسبت به انسانها وقتی حاصل میآید که شما بتوانید در مواجهه با هر انسانی سه چیز را از ذهن و ضمیر خودتان دفع کنید: اول اینکه وقتی با یک انسانی مواجه میشوید، بتوانید گذشته او را فراموش کنید؛ اکثر ما که نمیتوانیم با همۀ انسانها داد و ستد عاطفی مناسب داشته باشیم، برای این است که نمیتوانیم گذشتۀ انسانی را که مخاطب ما است و با او مواجه هستیم، پیش چشم نیاوریم؛ وقتی گذشته را پیش چشم آوردیم، آن وقت تا آنجا پیش میرویم که میگوییم: «آقا! این ملت، ملتی است که پدرانشان هفتصد سال پیش به کشور ما حمله کردند»، ببینید تا کجاها رفتهایم!! اینکه اینجا نشسته است بیست سال از عمرش بیشتر نمیگذرد تو میگویی من نمیتوانم با این داد و ستد عاطفیای داشته باشم با هموطن خودم دارم چون ملیت این شخص از ملیتی است که سیصد سال پیش، چهارصد سال پیش به ملت ما بدرفتاری کردهاند.
این یعنی ما در اسارت گذشتهایم و تا وقتی در اسارت گذشتهایم نمیتوانیم همه انسانها را دوست بداریم چون به هر حال در هر گذشتهای میتواند چیزهایی نامساعد با عواطف ما وجود داشته باشد چه برسد به اینکه این گذشته را به بیش از زندگی شخص طرف مقابل تعمیم دهیم، به پدرش، به پدر پدرش و.... ما باید بتوانیم گذشته انسانها را فراموش کنیم. نکته دوم این است که ما باید بتوانیم از ظواهر هم صرفنظر بکنیم. گاهی ما در اسارت گذشته نیستیم زیرا از گذشته شما هیچ خبری ندارم؛ اولین بار من در اتوبوس، هواپیما، تاکسی و یا فلان پارک با شما برخورد میکنم و هیچی از گذشته شما نمیدانم اما تا میبینم که لباس پوشیدنتان خلاف نظر من است، موهایتان اندکی از آن که من دوست میدارم کوتاهتر است یا اندکی بلندتر است، تا میبینم آنگونه که من دوست میدارم شما سلام و تعارف نمیکنید از ظواهر شما نسبت به شما پیشداوری میکنم و میگویم آب من با ایشان در یک جوی نمیرود. شما از این چه میدانید؟ من دیدم ایشان ریش نداشت، یک تار مویش بیرون بود و.... در اینجا من در اسارت گذشته نیستم ولی در اسارت ظواهرم. و نکته سوم هم این است که ما باید از اسارت باورهایمان هم بیرون آییم. این باورها میتوانند سدِّ محبت به انسانها گردند. اگر بنابر این باشد که من هرکس را که باورهایش مثل باورهای من است دوست بدارم چه کسی پیدا میشود که من دوستش داشته باشم؛ باورهای انسان ها متفاوت است.