یک بحثی در فلسفهی عمل وجود دارد که اگر در شرایط گوگیجهی قمار | نَقدِ حالِ ما
یک بحثی در فلسفهی عمل وجود دارد که اگر در شرایط گوگیجهی قمار، یعنی پِنجا پِنجا بودی و معلوم نبود کدام طرف میشود، چه باید کرد؟
خیلی از لحظات زندگی همین حالت قمار را دارد. مثلاً مواقعی هست که آدم میماند هیچ کاری نکردن و به عافیت گذراندن و سودی نگرفتن بهتر است؛ یا کاری و حرکتی زدن؛ حتی در صورت به نتیجه نرسیدن و هزینهی بیهوده دادن.
هر دو طرفِ بحث هم هزار جور دلیل دارند که مثل خیلی بحثهای دیگر تا قیام قیامت حل نمیشود. اما به هرحال، بحث مهمی است که ما هم در تصمیمات کوچک زندگی با آن روبروییم، هم در تصمیمهای بزرگ. حتی در تصمیمات و حرکتهای اجتماعی. مثلاً تزِ اجتماعی حاکم بر روح ما این است که «با یه گل بهار نمیشه»، پس به من ربطی نداره. حتی در حوزهی بینالملل هم این بحث تحت عنوان «نبرد ارادهها» مطرح است. کتاب «هنر جنگ» از سان تزو را بخوانید.
البته یکجورایی جواب آدمها به تیپ شخصیتیشان هم بستگی دارد. مثلاً خود من که لوب فرونتال مغزم بیشتر به حفظ و صرفهجویی انرژی تمایل دارد (همان عبارت علمیِ گشادی است؛ مشوّش نشوید)، همیشه هنگام فکرها و انگیزههای تازه به بقیهی مغزم میگوید: بیشین بینیم بابا. که چی بشه؟
اما مثلاً سعدی دومی را میپسندد و خیلی محکم میگوید: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل/ و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
مولانا که دیگر بدتر. کم مانده به آدمهایی که لوب فرونتالشان فعال است فحش ناموسی بدهد. دیگر خیلی که رعایت حال کند میفرماید نادانِ روانی: مرغ کو اندر قفس زندانیست/ مینجوید رَستن از نادانیست.
تزِ او کلاً این است که توی دل قمار بزن. اصلاً «خنُک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش/ بِنماند هیچش الا هوسِ قمارِ دیگر».
قبلاً هم گفتهام که مثنوی سرتاسرش داستان انسان است و مولانا در قالب نمایشنامهنویسیهای نمادین، احوالات و کششها و تعارضات درون انسان را در قالب نمادهای گوناگون روایت میکند. کل حرفش در داستان نخجیران و شیر این است که وقتی بیل هست، دست هست، خاک هم هست غلط میکنی بگویی آدم بدبختی هستم و تقدیر من همین است. بدبختی مال آن طرز نگاهت هست بیچاره. نه تقدیرت.
یعنی یکجورایی علاوه بر تیپ شخصیتی، طرز نگاه آدمها به مسائل و حتی نحوهی پرسش از آنها را هم مهم میداند.
مطلب جالبی دیدم که میگفت «بسیاری از مشکلات انسان از نوعِ پرسیدن او آغاز میشود». این مطلب در ذهنم بود تا اینکه ویدئویی از استیو جابز دیدم و یاد آن افتادم. سوالاتی که استیو جابز در آن ویدئو پرسید هیچکدام با "چرا" شروع نمیشد و همه با "چگونه و چطور" آغاز میشدند.
وقتی پدیدهی تازهای را تجربه میکنیم نتایجش در مغز ثبت میشود و از آن نتایج در برخورد با پدیدههای بعدی استفاده میکنیم. در واقع وقتی ما یک سوال را با "چرا" شروع میکنیم طبیعتاً مغزمان دنبال جواب در تجربیات گذشته میگردد.
به عنوان نمونه: "چرا فلان اتفاق افتاد؟ چرا فلان حکومت سقوط کرد؟ چرا در فلان آزمون قبول نشدم؟ چرا من آدم موفقی نیستم؟ چرا اینقدر فقیرم؟ مردم چرا بیتفاوت هستند؟ چرا آدمها در جنگل یا پارک آشغال میریزند؟ چرا سر هم کلاه میگذارند؟ و..." سپس جواب این سوالات را در میان تجربیات ثبتشدهی گذشتهمان میجوییم.
اما آدمهای موفق در کنار پرسیدن چرا، بیشتر به سمت "چگونه یا چطور" میروند. مثلاً شاید در ذهن آدمهایی چون لوترکینگ، ماندلا، گاندی یا جابز اینچیزها بوده است: چگونه میتوانم کمپین حقوق بشری موفقی تشکیل بدهیم؟ چگونه میتوانیم امپراطوری استعماری انگلیس را شکست دهیم؟ چگونه سیاهپوستان به حق و حقوق برابر خواهند رسید؟ چگونه دنیای بهتری خواهیم داشت؟ و....
جواب سوالهایی که با "چرا" شروع میشوند در گذشته هستند و دلیل و چرایی یک اتفاق و پدیده را بیان میکنند و بستگی به نوع تجربیات ما دارد.
ولی جواب سوالهایی که با "چگونه یا چطور" شروع میشوند علاوه بر پاسخ چرایی مساله، راهکار عملی برای برونرفت یا حقیقتبخشی به چیزی را بیان میکنند؛ و از آنجاکه تمام جواب هم در گذشته نیست نیاز به تفحص و تحقیق و تفکر بیشتر دارند. مثلاً در کنار «چرا فقیرم؟؛ و سپس ربط دادن آن به هزار دلیل خارج از کنترل» میپرسد: "چگونه میتوانم فقیر نباشم؟ چگونه میتوانم فلان کار را با موفقیت انجام دهم؟ و ..."
پاسخ دادن به این سوالها راحت نیست و نیاز به تحقیق و تفکر و مشاوره و تلاش دارند. اما نتیجه هرچه باشد راهکاری عملی است که ممکن است درست یا غلط باشد؛ ولی به هرحال یک راهکارِ معطوف به آینده است، نه صرفاً نبش قبر گذشته. برای احساس بدبختی کردن همیشه میتوان دلیلی در قبرِ گذشته پیدا کرد. فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر/ سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر.