یک فامیل خرپولی داشتیم که لامصب خدایِ شانس هم بود. اصلاً انگار | نَقدِ حالِ ما
یک فامیل خرپولی داشتیم که لامصب خدایِ شانس هم بود. اصلاً انگار همای سعات وقتی روی دوش کسی مینشیند تا فیها خالدونش را پُرمیکند. هر بُعدی از زندگیاش را نگاه کنی میبینی یکی از یکی بهتر. بعد ما دوروبریها حالا یا از حسادت یا غصه مینشینیم فلسفهبافی که این حتماً یکجای زندگیاش میلنگد. یا خودش بواسیر دارد یا بچهاش شاقّولوس. اختلاف زناشویی که دیگر روی شاخش است. والّا ما هر که را زیر همای سعادت دیدیم مثل صاایران بود. هر روز بهتر از دیروز.
این فامیل ما معجزه هم داشت. دست به پشگلِ بُز میزد میشد شمشِ طلای هیجده عیار. بارها خودم دیدم بدهکار میآمد التماس میکرد که آقا من پول ندارم بدهیات را بدهم، بیا این مِلک را جای بدهی بردار. اینهم هرچقدر اصرار که به خدا ملک نیاز ندارم، آخرش راضی میشد جای بدهی بردارد. بعدش درست سهچار ماه بعد یک بلواری، پاساژی، چیزی که فقط از ما بهتران باخبرند، از کنارش رد میشد و قیمتش میشد صد برابر.
همیشه هم تا لنگ ظهر خواب بود. یعد یک دوساعتی میرفت حجره و برمیگشت ناهار و دو ساعت هم بعدظهر میرفت سرکار. البته آدم حسابی بود. با اینکه معتقدم محال است ثروتهای هنگفت در مملکت ما از راه درست بهدست آمده باشد (یعنی اَبَرپولدارها)؛ اما این بابا که پولدار متوسطی بود یک ریال حرام در زندگیاش نبود. تا آنجاهم که از حساب کتابهایش باخبر بودم نود درصد سود ماهیانهاش میرفت جیب نیازمندان. یک دست بشقاب شش تیکهی کامل در خانه نداشت. هیچکس هم نمیدانست. اصلاً مگر کار خیر نمایشی میشود؟ کار خیری که در بوق و کرنا شود احتمالاً یک چیزی پشتش باشد. یک بدهبستانی، پولشوییای، کوفتی، زهرماری.
الغرض؛ فامیلجان که میدید کلهی سحر پا میشوم میروم دوقّوزآباد سُفلی برای چهار واحد حقالتدریس ساعتی دههزار تومن که پول آن را هم یکسال بعدش میدهند، دلش میسوخت و همیشه از روی صداقت و ایمان خالص یک جمله به در میگفت که دیوار بشنود: «به دویدن نیست. دنیا به یکی میاُفته و به یکی نمیاُفته. یکی از خروسخوان تا بوق سحر هر روز میدود ولی هشتش گرو نهش است، و یکی هم توی خانه نشسته و پول سراغش میآید. تا خدا نخواهد نمیشود. گر بخواهد آتش آب خوش شود؛ ور نخواهد آب هم آتش شود».
تهِ دلم میگفتم مردک شکمسیر خبر ندارد ما همین دویدنها را هم نکنیم شب باید آجر به شکم ببندیم. اصلاً تصور کن همهی مملکت مثل تو فکر کنند. به سال نمیکشد نابود میشود. حالا شاید دنیا به یکی بیفتد؛ ولی در نگاه جمعی تا تلاش نباشد که رشد اقتصادی رخ نمیدهد. یکیاش همین آلمان و ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم.
ولی از خدا چه پنهان، اونورِ تهِ دلم هم وقتی سالها سگدو زدنم را با هشتِ گرویِ نهِ زندگی مقایسه میکرد میگفت راست میگوید. تا خدا نخواد دنیا به کسی نمیافته. وقتی سوار خرِ مراد نیستی، بیحرکتی، بهترین حرکته. اصلاً گورِ بابای جامعه. تو مگر مسئول رشد اقتصادی کشور هستی. تو فکر خودت باش. فوقش دست نامرئی آدام اسمیت همه چیز را درست میکند.
حالا هم که پا به سن گذاشتهام و هنوز هم دروبرِ صفرِ بُردارِ زندگی میپلِکم، آن درگیریِ اینورِ تهِ دل و آنورِ تهِ دل بیشتر شده. نکند فامیلمان راست میگفت؟ نکند همهچیز قضاوقدر و سرنوشت باشد و وقتی تقدیرت نباشد هرچقدر هم زور بزنی نمیشود؟ نکند اصلاً ما را برای رنج و بدبختی کشیدن ساختهاند؟
ولی خب این هم که نمیشود. فکر زیانآوری است. هم امید را میکشد و هم تلاش را. امید حتی کاذبش هم گاهی خوب است. با زیرورو شدنِ زندگیِ خیلی هم نمیسازد. اصلاً مگر خوشبختی فقط داشتنِ ثروت است و ثروت هم فقط پول؟ چیزهای دیگر ثروت نیستند؟ آرامش، فهم و شعور، روابطِ خوب، احترام، سلامتی، حتی خواب خوب. اصلاً مگر نه این است که هرچقدر بیشتر داشته باشی برای گسترش یا حفظ آن باید بیشتر زور بزنی؟
حالا چه شد یکهو سالها دعوای اینورِ ته دلمو اونور ته دل را اینجا نوشتم؟ داشتم مثنوی میخواندم دیدم همین تعارض در دفتر اول در مناظرهای بین شیر و نخجیران (حیوانات قابل شکار) آمده است. در آنجا شیر طرفدار تلاش و کوشش است و نخجیران طرفدار قضا و قدر و توکل. البته مولانا سمتِ شیر را میگیرد و معنایی تازه از جبر و قضاوقدر و سرنوشت میدهد که بعدها خواهم نوشت.
عین حرف آن فامیل ما را نخجیران به شیر میگویند: صد هزار اندر هزار از مرد و زن پس چرا محروم ماندند از زَمَن ؟
نخجیران که مخالف کوشش و به جبر و توکل معتقد بودند، به ردّ سخنان شیر پرداخته و میگویند اگر استدلالات تو درست باشد، پس چرا آن صدها هزار تن مرد و زنی که حریصانه برای سروسامان دادن به امور دنیوی تلاش کردند و به آنهمه علل و اسباب متوسل شدند از زمانه خیری ندیدند و از منافع آن محروم ماندند؟ آری؛ فلسفه، با حیرت در مواجهه با جهان و دیگران آغاز میشود.