سودابه مصرانه میان حرف ماهور پرید و گفت: _بلندپروازی های اون د | به نامِ زن
سودابه مصرانه میان حرف ماهور پرید و گفت: _بلندپروازی های اون دختر ربطی به تو نداره...به هیچکس...حتی به بدبختی این روزای جامعه!هزاران دختر تو موقعیت بدتر از سحر دارن شرافتمندانه زندگی میکنن ماه... ماهور خودش را پیش کشید و در فاصله ای نزدیک با سودابه با غیظی که مهاری برایش نداشت!غرید. _اینو نگو...سحر از بدبختی و نداری خودشو کشت...اینقدر عقده ی زندگی خوب داشت که... بغض در گلویش شکست و چیزی در سینه اش همچون بمبی ترکید.سینه اش را چنگ زد و لحظه ای مکث کرد. دیگر حتی توانی برای حرف زدن و دفاع از سحر نداشت. دمی عمیق از هوای اطرافش گرفت و سکوت کرد.نمی دانست تا کی قرار است در این سکون و بی خبری از اطرافش دست وپا بزند! کسی با بی ملاحظگی دستش را روی زنگ فشرده و رها نمی کرد. فریادِ عبدالرحمن ماهور را تکان داد.ترسیده از جایش بلند شده و پرده را کنار زد. مشتش را روی سینه با عجز فشار داد و با نفسی که سخت بالا می آمد،زیر لب زمزمه کرد. _هلیا