Get Mystery Box with random crypto!

Ending قسمت آخر دانای کل صدای فلاش دوربین ها و همهمه | Never go away...

Ending

قسمت آخر




دانای کل




صدای فلاش دوربین ها و همهمه ی خبرنگارای تشنه ی اطلاعات سراسر سالن رو پر کرده بود. خبر حل شدن پرونده ی مخوف «قتل مری وینچستر» در سرتاسر ایالات متحده پیچیده بود و خبرنگارا و کارآگاهای زیادی رو به سالن اصلی تجمعات نیویورک کشونده بود.


بعد از چند دقیقه عکس برداری و شلوغی همیشگی خبرنگارا، صدای اروین از بلندگوهای سالن بلند شد:« خانم ها و آقایان ، اروین یگار صحبت میکنه. امروز همگی ما اینجا جمع شدیم تا پرده از راز این قتل مخوف برداریم. پرونده ی قتل مری وینچستر حدود ده سال پیش باز شد و نخبه ها و متفکرا و کارآگاهای زیادی رو به نیویورک کشوند، اما نتایج تمام پژوهش های اونا منفی بود. حالا من ، همراه خانواده ی وینچستر اینجا هستم تا ماجرا رو روشن کنم. حل این پرونده نزدیک پنج یا شش سال طول کشید و ما از بهترین و عزیزترین نیروها و دوستانمون گذشتیم تا اونو حل کنیم. پرونده یک صحنه سازی بزرگ بود ، مری وینچستر ، که بعد از فرار از صحنه ی قتل، سالیان سال به فعالیت قاچاق و برده داری مشغول بود ، به لطف تمام فداکاری هایی که انجام شد ، تو محل اختفای خودش پیدا شد و البته... از قبل به دلایل نامعلوم متوجه حضور ما شده بود. وقتی مامورای ما اونجا رسیدن، مری خودکشی کرده و پایان این پرونده رو رقم زده بود.»

فریاد حیرت جمعیت به هوا بلند شد. خبرنگارا پرسیدند:«آقای یگار امکانش هست بیشتر برامون توضیح بدین یا ما رو در جریان پرونده قرار بدین؟»
اروین دست راستش رو بالا برد و ادامه داد:« برای دسترسی به توضیحات بیشتر ، به وبلاگ شخصی خودم مراجعه کنید. این پرونده بصورت مستند داستانی هر دوشنبه ساعت ده شب اونجا آپدیت میشه. اما الان به دلیل مراقبت های ویژه پزشکی که دارم نمیتونم بیشتر صحبت کنم. »
و رو به سم ، که پشت سرش وایساده بود و با محبت بهش نگاه میکرد گفت:« عزیزم ممکنه منو از اینجا بیرون ببری؟»
سم لبخندی زد. دسته های ویلچر اروین رو گرفت و اونو از لای هجوم کاراگاها و خبرنگارای حاضر در سالن خارج کرد.
پرونده ی مری برای همیشه بسته شده بود...





کستیل:


کنار دین تو ساحل نشستم و به خانواده ی کوچیک سم و اروین خیره شدم. بعد از ماجرای فرستادن اون شیطان به جهنم ، اروین بطرز معجزه آسایی زنده مونده بود. حتی زخم روی دهنش هم از بین رفته بود ، اما قدرت حرکت رو از دست داده بود. اروین به هیچ کدوم از سوالای ما در مورد اینکه چطور از اون جهنم جون سالم به در برد جواب نداد و فقط گفت:«معجزه ، حتی برای آدمایی مثل من هم رخ میده.»
دکترا گفتن ممکنه یکی دو سال بعد بتونه بازم حرکت کنه ، اما هیچ کس از این وضعیت ناراضی بنظر نمیرسه.

دعاهای عاجزانه ی اروین تو اون کلیسا مستجاب شدن. سم به زندگی برگشت و البته، حافظش هنوز سرجاش بود. اروین پیشنهاد داد روند داستان مری رو عوض کنیم، چون مطمئنا کسی نمیتونست وقوع اینهمه اتفاقات وحشتناک و پیچیده رو باور کنه.
حالا اونا رو به روی ما بودن. سم در حالیکه اروین رو بغل کرده بود ، در طول ساحل دنبال آنا و بچه هاش گذاشته بود. خنده های از ته دل اون و اروین نشون میداد بالاخره تونستن رنگ خوشبختی رو تو زندگیشون ببینن.

اما من و دین...

بعد از تمام این ماجراها ، دین دوباره سر کارش برگشت و شخصا مسئولیت درمان منو به عهده گرفت. اوضاع کافه ی کوچیکم داره روز به روز بهتر میشه و تونستم با خیلی از ادما ارتباط بگیرم. هرچند که دین همچنان نگرانمه، اما من مطمئنم اتفاقی برام نمیفته. حداقل نه الان...

سرمو گذاشتم رو شونه ی دین ، که داشت با سر و صدا سوداشو هورت میکشید و گفتم:« هی! مجبور نیستی اینهمه صدای اضافه تولید کنی!»
خندید. به بچه ها اشاره کرد و گفت:« اون دو تا فسقلو ببین! سم نمیتونه بهشون برسه! خدا میدونه وقتی بزرگ بشن چی از آب در میان!»
و با یه ابروی بالا رفته ازم پرسید:« ببینم کی قراره ما هم بچه قبول کنیم؟»
خندیدم:« بذار وضع روحیم یه کم به تعادل برسه ، باشه. به اونم فکر میکنم!»
دستشو گرفتم و ادامه دادم:« اما فعلا میخوام از همین خوشبختی کوچیکمون لذت ببرم.»
دین سرشو گذاشت رو سرم و گفت:« آره ، موافقم.»
آروم گفتم :« دین ، قول میدی همیشه... همیشه همینجور کنارم بمونی؟»
پیشونیمو بوسید و جواب داد:« البته... من هیچ وقت ترکت نمیکنم.»
و بعد گفت:« هی! پاشو بریم یه تنی به آب بزنیم! نیومدیم ساحل که فقط بشینیم!»
با هم بلند شدیم و دین همونطور که میرفت سمت بچه ها ، با صدای بلندی گفت:« ببینم حالا زورتون به داداش من رسیده فسقلیا؟»
خندیدم و به جمعشون ملحق شدم. میدونستم که دین هیچ وقت ترکم نمیکنه . این شادی ، حق همه ی ما بعد از اینهمه سال بود...


And I knew that he will Never Go Away.....





End____




#Never_go_away