2019-06-04 22:00:51
Ch #108
د.د: دانای کل
اروین پوزخند زد:« سم قوی تر از اونیه که به یه حرومزاده مثل تو ببازه.»
شیطان با لبخند کش داری پرسید:« تو اینطور فکر میکنی؟ پس بذار یرات تعریف کنم عشق تو چه بلایی سر اون آلفا آورد....»
~فلش بک~
ده سال قبل....
سم خسته و با بدنی پر درد گوشه ی زندان دیپ نشسته بود. میخواستن اون بمیره؟ عیبی نداره...اما چرا باید اروین رو میبردن؟ اون چه گناهی کرده بود؟ اون که هیچ تقصیری نداشت...
یکدفعه در سلولش باز شد و دو نگهبان هیکلی با قیافه های ترسناک وارد شدند. بدون هیچ حرفی و با خشونت، سم رو کشان کشان از سلول بیرون بردند. سم مقامومت نکرد. میدونست هیچ چیز خوبی پشت میله ها در انتظارش نیست اما اون دیگه چیو داشت که از دست بده؟
اونو تو اتاق بزرگ و نسبتاً خالی ای پرت کردن. ال سی دی بزرگی رو دیوار نصب شده بود و گوشه ی اتاق ، شخصی با لبخند مشمئز کننده ای روی صندلی نشسته بود.اون شیطان ، خدمتکار مری بود.
نگهبانا دستای سم رو زنجیر کردن به دیوار و بی صدا از اتاق خارج شدند. سم تلخ خندید:« چرا اینجام؟ میخوای باهام چیکار کنی؟»
خدمتکار لبخند زد:« دارم به این فکر میکنم که اروین وقتی تو رو اینجوری ببینه چه حالی میشه....هر چند که دیگه هیچ وقت تو رو نمیبینه.»
_« نگران اون نیستم.... اروین اونقدر شجاع و قوی هست که از پس خودش بربیاد.»
خدمتکار خندید:« از حرفات بوی دروغ رو تشخیص میدم....میدونی که شیاطین خوب دروغ رو میفهمن.»
البته که سم دروغ میگفت ، اون همیشه نگران امگای خودش بود...اروین تمام دنیای اون بود.
شیطان آروم تو میکروفون زیر گوشش گفت:« تلوزیونو روشن کنین و شروع کنین.»
_« چیو شروع کنن؟»
خدمتکار پوزخند زد:« خیلی زود میفهمی.»
و در سکوت به صفحه نمایشگر خیره شد.نمایشگر با نور کور کننده ای روشن شد و بعد از چند لحظه، دوربین روی صورت دختر سم و اروین، جولیت، ثابت شد.
قلب سم برای یک لحظه از تپش ایستاد. جولیت رو به تخت آهنی زنجیر کرده بودن.مردای سیاهپوش با نقاب های وحشتناکی بالا سر جولیت وایساده بودن.جولیت زخمی و خسته بود، با اینحال هیچ ترسی تو چهرش دیده نمیشد. شجاعت دختر بچش اونو یاد اروین مینداخت.
سم شوکه داد زد:« میخواین چه غلطی کنین؟ با دخترم چیکار دارین؟»
خدمتکار جواب نداد. یکی از مردای نقاب دار سر جولیت رو بالا کشید و گفت:« با پدرات حرف بزن، حرفای آخرتو!
جولیت لبخند قشنگی زد:«پدر....پدرای عزیزم...عاشقتونم ، جولیت عاشقتونه....»
مرد موهای جولیت رو بالا تر کشید و گفت:« حرفی نداری به اروین بزنی؟»
جولیت با درد لبخند زد:« بابایی هیچ وقت برنگرد... هیچ وقت اینجا برنگرد... ما تا آخر عمر خوشحال بودیم ، دوست دارم بابا ، دوست دارم بابا...»
یکدفعه، ساطور تیزی روی گلوی جولیت نشست. سم جیغ کشید:« دخترم! دختر عزیزم!»
زنجیرا دستاشو خراش داده بودن و اشک بی محابا از چشماش پایین میرخت. سم بی توجه به درد وحشتناک دستاش جیغ کشید:« دخترم! جولیت من! جولیییییییییتتتتتتتتت!»
فیلم با بی رحمی پخش میشد ، دختر کوچیک سم رو جلوی چشماش سر بریدند و هیچ کاری از دست اون برنمیومد....هیچ کاری...
زمان از دستش خارج شد. ساعتها اسم دختر و پسر کوچیک و معصومش رو فریاد زد و گریه کرد ، تا جایی که از شدت ضعف ساکت شد...
شیطان از جاش بلند شد. طرف سم رفت و با پوزخند گفت:« پسرتو که سگا خوردن و نتونستیم ازش فیلم بگیریم، ولی خب دیدن دخترت هم غتیمته مگه نه؟»
سم حرفی نمیزد. خسته تر از اونی بود که حتی بتونه جواب بده. خون ریزی مچ دستاش شدت پیدا کرده بود و نور زندگی لحظه به لحظه از بدنش خارج میشد.
شیطان دستشو رو پیشونی سم گذاشت و گفت:« حالا حافظه ی تورو از همه ی اینا پاک میکنم، از همه ی خاطراتی که با اروین داشتی ... خیلی خوش شانسی که دوباره تونستی زندگی کنی...»
و دستشو رو پیشونی سم گذاشت. چند لحظه گذشت و بعد،دنیا جلوی چشمای سم سیاه شد....
~پایان فلش بک~
اروین اشکاشو پاک کرد. نگاهی به دین انداخت ، حال و روز اونم بهتر نبود. شیطان خندید و گفت:« دیدی؟ اینم از سم. من به دستور بانو دوباره رفتم سراغش و همین باعث شد دچار شوک عصبی بشه و سکته کنه....یادآوری همه ی این چیزا براش خیلی زیاد بود...میفهمی که؟»
اروین از جاش بلند شد. نفسش رو بیرون داد و گفت:« دهن کثیفتو ببند. دیگه بسه.»
و برگشت سمت دین. با لبخند گفت:« دین...الان فقط یه نفر از اینجا زنده بیرون میره و من میخوام اون یه نفر تو باشی.»
دین بلند شد. اشک های مزاحم رو کنار زد و با درد گفت:« اروین...»
اروین دستشو گرفت:« دین ، سم دیگه محاله منو به یاد بیاره....مراقب بچه هام باش. آدرس مخفیگاه مادرتو گذاشتم تو کشوی دفتر کارت. شما بهم خانواده دادین... و من عاشقتونم ، عاشق تک تکتون...»
شیطان با پوزخند گفت:« محاله بتونی اینکارو بکنی....من یه پیمان سر روح بانو دارم. باید روح رو با روح جبران کنی. حاضر
280 views19:00