Get Mystery Box with random crypto!

Never go away...

لوگوی کانال تلگرام never_go_away — Never go away... N
لوگوی کانال تلگرام never_go_away — Never go away...
آدرس کانال: @never_go_away
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 58
توضیحات از کانال

I wanna tell you everything I'm hiding, I can't lie no more...
می‌خوام هر چیزی رو که پنهان کردم بهت بگم ، نمیتونم بیشتر از این دروغ بگم.
.
.
.
بدون تو باید چیکار کنم؟
زیر مجموعه چنل: @destiel4ever
ناشناس:
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_JbxPmrq

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


آخرین پیام ها 2

2019-06-05 17:47:59 هر شب که یکی از کارهای بزرگ فرشتمونو میخونم واقعا از اینکه این فرصت رو داشتم که بین تمام اخبار پست و کثیف این دنیای مفت , اصلا بشناسمش خیلی خوشحال میشم , واقعا انجام هر کدومش خیلی خیلی فوق العادست... میدونید, منظورمو میفهمین؟
بزارید اینطور بگم, یه جا شنیدیم چندتا ثروتمند دنیا اونقدر پول دارن که میتونن فقر رو چندبار تو جهان ریشه کن کنن, و من از اون موقع همش با خودم فکر میکنم آخه چه مرگشونه؟ چطور اینقدر پستن که بقیه براشون مهم نیستن؟
چند وقت قبلم جوابمو تو یه مستند گرفتم که درباره دغدغه های آدمای فوق ثروتمند بود , از لباس و عمارت و ماشین های فلان و چنان تا غذاهایی که میخواستن تنها کسایی باشن که میخورنشون مثلا خاوریایی که هر 20 سال بدست میان و قیمت هر قاشقش به پول ما چن میلیارده!
عجیب نیست؟
کمک کردن به بقیه فقط یه دل آسمونی میخواد اصلا هم به دارایی آدما بستگی نداره, مثلا شنیدم اینو که یه رفتگر با درامد کمش عهده داره کمک ماهانه به بچه های محروم شده!
همه اینارو گفتم که بگم انگار کمک کردن‌ سخت تر از اوچیزیه که ما فکرشو بکنیم چون آدم با ثروت حریص هم میشه ,
سخته آدم با ناراحتی چشمشو روی بقیه ببنده و راهشو بره , اما از اون سختر اینکه هر جا دید کسی کمکی میخواد وایسه و هر طور میتونه کمکش کنه, فارغ از دین, نژاد, جنسیت و هر چیزه دیگه ای , میشا... خدایااا... واقعا دیگه انسان گفتن بهش خیلی کمه, با تمام توضیحاتم واقعا باااید بهش فرشته گفت , چرا؟ شاید بگید خب خیلیا کمک میکنن و کارای خیر و اینا, بله درسته زندگی محشرشون رو با تمام چارچوبا و ریخت و پاش ها و زرق و برقش حفظ میکنن و گاهی کارای خیری رو کنار زندگیشون انجام میدن و حمایت میکنن, اما اینکه کلا همیشه, همه جا, همه وقت و به هرشکل که بتونی از کمک کردن دریغ نکنی, حتی اگر اونقدر پیش بری که بقیه گاهی به شوخی یا هرچی مسخرت کنن! اون وقت فرشته ای! اون وقت میشایی!
#میشاباشیم
136 views14:47
باز کردن / نظر دهید
2019-06-05 10:00:26 Ch #109


دید داستان: دین





خسته، ویران و داغون به دفتر کارم رسیدم. حالم از دیدن و شنیدن همه ی اون چیزا خراب شده بود...سر یه پرونده ی لعنتی من عشق زندگیم، برادرم و بهترین دوستمو از دست دادم.


رو کاناپه ی تو اتاقم دراز کشیدم و بی هدف به سقف خیره شدم. خاطراتی که با اروین داشتم مثل فیلم از جلو چشمام رد می‌شدن. از همون دفعه ی اولی که بهش زنگ زدم....لحن غریب و جذابش وقتی می‌گفت:« البته آقای وینچستر!»
عشق بی حد و اندازه ای که به برادرم داشت....بچه ها....
اگه سم بعد به هوش اومدن اروین رو به یاد میاورد باید چیکار میکردم؟ سم دیگه طاقت نبودن اروین رو نداشت.... دیگه جون نبودن امگاشو نداشت.... تکلیف بچه ها چی میشد؟ آنا که نمیتونست تا آخر عمر مراقب بچه هاشون باشه...


جوی اشک راهشو از گوشه ی چشمم باز کرد و رو گونم سرازیر شد...چطور باید انتقام می‌گرفتم؟ چطور باید خون اروین و دو تا بچه ی کوچیکش رو که سلاخی شدن رو جبران میکردم؟
به کستیل چی میگفتم؟....شاید اون منو بازی داده بود اما تو علاقش نسبت به اروین هیچ شکی نداشتم....اروین همونقرر براش عزیزه که سم واسه من ارزش داره...

دستم موهامو چنگ کشید...خدایا باید چیکار میکردم؟


نمیدونم چند ساعت همون‌جور بی هدف به سقف زل زدم ....اشک ریختم و به مرگ فکر کردم....مادرم بعد مرگ من چی میخواست؟ دیگه کی بود که بخواد اذیتش کنه؟ اگه میمردم همه چی درست میشد....مگه نه؟


اما من نمیتونستم بمیرم....خون اروین هنوز روی دستام بوی تازگی میداد... ناله های سم هنوز تو گوشم زنگ میزدند و چشمای پر درد کستیل هنوز با غم بهم نگاه میکردند...

نه....من نباید می‌باختم....نباید الان میدون رو خالی میکردم....



از جام بلند شدم و رفتم سمت کشوی میزم.بازش کردم. آخرین یادداشت اروین اونجا بود.با خط شکسته و قشنگی آدرس مادرم رو روی کاغذ نوشته بود. کاغذ رو برداشتم و رفتم خونه. باید کلت و هفت تیرم رو هم برمیداشتم.


تو را برگشت به خونه ، یاد حرف سم افتادم، وقتی فهمیدم سلاخ سیاهه و کستیل رو گروگان گرفته بود بهم گفت ممکنه یه روز برسه که مجبور شم مادرمو بکشم.

حالا اون روز رسیده بود.




این جنگ باید فقط یه کشته بده....و اون یا منم ، یا مادرم....








#Never_go_away
315 views07:00
باز کردن / نظر دهید
2019-06-04 22:00:52 ی زندگیتو بدی؟»

اروین با پوزخند گفت:« البته! من زندگیمو واسه سم میدم.»

و رو به دین گفت:« برو.... نمیخوام لحظه ی مرگمو ببینی. کس رو از جهنم بیرون بکش و انتقام همه ی ما رو بگیر.»


دین با درد از اروین خداحافظی کرد. اروین خنجری رو از جیبش درآورد. یقه ی لباسش رو پاره کرد. طلسمی روی سینش کشیده بود. خنجر رو کف دستش زد. خون رو روی طلسم روی سینش کشید و گفت:« به نام پدر ، پسر و روح القدس....»


دین از کافه بیرون رفت. صدای جیغهای ترسناک شیطان تمام شهر رو پر کرد و بعد از چند لحظه... همه جا خاموش شد......



اروین رفته بود....














#Never_go_away
277 views19:00
باز کردن / نظر دهید
2019-06-04 22:00:51 Ch #108


د.د: دانای کل



اروین پوزخند زد:« سم قوی تر از اونیه که به یه حرومزاده مثل تو ببازه.»

شیطان با لبخند کش داری پرسید:« تو اینطور فکر می‌کنی؟ پس بذار یرات تعریف کنم عشق تو چه بلایی سر اون آلفا آورد....»




~فلش بک~




ده سال قبل....




سم خسته و با بدنی پر درد گوشه ی زندان دیپ نشسته بود. میخواستن اون بمیره؟ عیبی نداره...اما چرا باید اروین رو می‌بردن؟ اون چه گناهی کرده بود؟ اون که هیچ تقصیری نداشت...


یکدفعه در سلولش باز شد و دو نگهبان هیکلی با قیافه های ترسناک وارد شدند. بدون هیچ حرفی و با خشونت، سم رو کشان کشان از سلول بیرون بردند. سم مقامومت نکرد. میدونست هیچ چیز خوبی پشت میله ها در انتظارش نیست اما اون دیگه چیو داشت که از دست بده؟


اونو تو اتاق بزرگ و نسبتاً خالی ای پرت کردن. ال سی دی بزرگی رو دیوار نصب شده بود و گوشه ی اتاق ، شخصی با لبخند مشمئز کننده ای روی صندلی نشسته بود.اون شیطان ، خدمتکار مری بود.

نگهبانا دستای سم رو زنجیر کردن به دیوار و بی صدا از اتاق خارج شدند. سم تلخ خندید:« چرا اینجام؟ میخوای باهام چیکار کنی؟»

خدمتکار لبخند زد:« دارم به این فکر میکنم که اروین وقتی تو رو اینجوری ببینه چه حالی میشه....هر چند که دیگه هیچ وقت تو رو نمی‌بینه.»

_« نگران اون نیستم.... اروین اونقدر شجاع و قوی هست که از پس خودش بربیاد.»

خدمتکار خندید:« از حرفات بوی دروغ رو تشخیص میدم....میدونی که شیاطین خوب دروغ رو میفهمن.»

البته که سم دروغ میگفت ، اون همیشه نگران امگای خودش بود...اروین تمام دنیای اون بود.


شیطان آروم تو میکروفون زیر گوشش گفت:« تلوزیونو روشن کنین و شروع کنین.»

_« چیو شروع کنن؟»

خدمتکار پوزخند زد:« خیلی زود میفهمی.»

و در سکوت به صفحه نمایشگر خیره شد.نمایشگر با نور کور کننده ای روشن شد و بعد از چند لحظه، دوربین روی صورت دختر سم و اروین، جولیت، ثابت شد.

قلب سم برای یک لحظه از تپش ایستاد. جولیت رو به تخت آهنی زنجیر کرده بودن.مردای سیاهپوش با نقاب های وحشتناکی بالا سر جولیت وایساده بودن.جولیت زخمی و خسته بود، با اینحال هیچ ترسی تو چهرش دیده نمی‌شد. شجاعت دختر بچش اونو یاد اروین مینداخت.


سم شوکه داد زد:« میخواین چه غلطی کنین؟ با دخترم چیکار دارین؟»

خدمتکار جواب نداد. یکی از مردای نقاب دار سر جولیت رو بالا کشید و گفت:« با پدرات حرف بزن، حرفای آخرتو!

جولیت لبخند قشنگی زد:«پدر....پدرای عزیزم...عاشقتونم ، جولیت عاشقتونه....»

مرد موهای جولیت رو بالا تر کشید و گفت:« حرفی نداری به اروین بزنی؟»

جولیت با درد لبخند زد:« بابایی هیچ وقت برنگرد... هیچ وقت اینجا برنگرد... ما تا آخر عمر خوشحال بودیم ، دوست دارم بابا ، دوست دارم بابا...»


یکدفعه، ساطور تیزی روی گلوی جولیت نشست. سم جیغ کشید:« دخترم! دختر عزیزم!»
زنجیرا دستاشو خراش داده بودن و اشک بی محابا از چشماش پایین میرخت. سم بی توجه به درد وحشتناک دستاش جیغ کشید:« دخترم! جولیت من! جولیییییییییتتتتتتتتت!»

فیلم با بی رحمی پخش میشد ، دختر کوچیک سم رو جلوی چشماش سر بریدند و هیچ کاری از دست اون برنمیومد....هیچ کاری...

زمان از دستش خارج شد. ساعتها اسم دختر و پسر کوچیک و معصومش رو فریاد زد و گریه کرد ، تا جایی که از شدت ضعف ساکت شد...

شیطان از جاش بلند شد. طرف سم رفت و با پوزخند گفت:« پسرتو که سگا خوردن و نتونستیم ازش فیلم بگیریم، ولی خب دیدن دخترت هم غتیمته مگه نه؟»

سم حرفی نمی‌زد. خسته تر از اونی بود که حتی بتونه جواب بده. خون ریزی مچ دستاش شدت پیدا کرده بود و نور زندگی لحظه به لحظه از بدنش خارج میشد.

شیطان دستشو رو پیشونی سم گذاشت و گفت:« حالا حافظه ی تورو از همه ی اینا پاک میکنم، از همه ی خاطراتی که با اروین داشتی ... خیلی خوش شانسی که دوباره تونستی زندگی کنی...»

و دستشو رو پیشونی سم گذاشت. چند لحظه گذشت و بعد،دنیا جلوی چشمای سم سیاه شد....







~پایان فلش بک~



اروین اشکاشو پاک کرد. نگاهی به دین انداخت ، حال و روز اونم بهتر نبود. شیطان خندید و گفت:« دیدی؟ اینم از سم. من به دستور بانو دوباره رفتم سراغش و همین باعث شد دچار شوک عصبی بشه و سکته کنه....یادآوری همه ی این چیزا براش خیلی زیاد بود...میفهمی که؟»


اروین از جاش بلند شد. نفسش رو بیرون داد و گفت:« دهن کثیفتو ببند. دیگه بسه.»

و برگشت سمت دین. با لبخند گفت:« دین...الان فقط یه نفر از اینجا زنده بیرون میره و من میخوام اون یه نفر تو باشی.»

دین بلند شد. اشک های مزاحم رو کنار زد و با درد گفت:« اروین...»

اروین دستشو گرفت:« دین ، سم دیگه محاله منو به یاد بیاره....مراقب بچه هام باش. آدرس مخفیگاه مادرتو گذاشتم تو کشوی دفتر کارت. شما بهم خانواده دادین... و من عاشقتونم ، عاشق تک تکتون...»

شیطان با پوزخند گفت:« محاله بتونی اینکارو بکنی....من یه پیمان سر روح بانو دارم. باید روح رو با روح جبران کنی. حاضر
280 views19:00
باز کردن / نظر دهید
2019-06-04 12:35:12 Ch #107



دید داستان: دانای کل





اروین پاهاشو رو هم انداخت. لبخند کش داری زد و گفت:« خب، می‌دونم حتما از خودت میپرسی از کجا متوجه شدم تو شیطان ، یا همون خدمتکار مری هستی. خب کار ساده ای بود. یه کم ذکاوت میخواست و یه کم غریزه ی مخصوص امگا...»
چشمکی به دین زد و گفت:« از هونایی که باهاش فهمیدم تو پدرتو کشتی!»

و بعد رو به فریمن ادامه داد:« تو ده سال قبل، موقعی که کستیل تو اون تیمارستان ظاهر شد، اونجا پیدات میشه. هیچ کس تو رو نمیشناخت.گفته بودی از دپارتمان روانشناسان کانادا به نیویورک اعزام شدی برای تکمیل دوره ی خدمتت....یا یه همچین چیزی... و شخصا سرپرستی کستیل رو بعنوان بیمار روانی با وضع روحی و جسمی خطرناک به عهده میگیری ، بدون توجه به عواقبی که داره و البته چیزی ازاین سرپرستی به دین ، همکارت، نمیگی. دین عزیز متاسفانه بی اجازه به نامه هایی که کستیل برات نوشته بود دستبرد زدم و تو تمام اون نامه ها، از فریمن به عنوان دکتری ترسناک با آمپولایی بزرگ و درد آور یاد شده که تزریق اونا باعث درد شدید عضلانی و کبودی تو بازوی کس میشد....خب تا جایی که از یادداشت های دین متوجه شدم تزریق این آمپول ویژه ممنوع اعلام شده دکتر! بعلاوه...طبق چیزایی که دین برام تعریف کرد، تو کسی بودی که خیلی با رفتن کس از تیمارستان مخالفت داشت ، میتونه علتی جز این داشته باشه که تو دنبال سلطه ی همه جانبه به جسم و روح اون بودی؟»


اروین نفس گرفت. از گوشه ی چشم نگاهی به صورت حیرت زده و رنگ پریده ی دین انداخت.لبخند زد و ادامه داد:« تو خودسرانه پاکسازی حافظه رو تنها راه برای درمان کس پیشنهاد دادی درحالیکه حتی مشکل اونو نمیدونستی... و تو کسی بودی که همین بلا رو سر حافظه ی سم آورد...حافظه ی اونو دستکاری کردی و برش گردوندی خونه ، و تظاهر کردی هیچ اتفاقی نیفتاده، آره؟ حرومزاده ی بی مصرف! البته.... فهمیدن اینکه تو خدمتکار مری هستی برام یه کم گرون تموم شد.... چون مجبور شدم رو هر چیزی که توی کثافت دست زدی چند ساعت تمرکز کنم تا ردتو بگیرم و یفهمم واقعا کی هستی. خب ، این چیزایی بود که تو باید میدونستی.حالا وقتشه تو به سوالای من جواب بدی، عوضی!»


فریمن برای چند لحظه ساکت بود و یکدفعه، بلند خندید. دستاشو به هم کوبید و با هیجان گفت:« عالی بود امگا....عالی بود! تو خیلی باهوش از اون چیزی هستی که فکر میکردم! خب ، چی میخوای بدونی.»

دین فورا گفت:« با کس شروع کن. چه اتفاقی بین شما افتاد؟»


فریمن آهی کشید و جواب داد:« مادرت میخواست انتقام بگیره، از کستیل که قرار بود اونو بکشه... میخواست بهش یه درس حسابی بده ، واسه همین ازم خواست مادر بیچارشو تو کیسه کنم و بذارم بمیره. من تو قالب اروین تا به کس نشون بدم هیچ دوستی نداره.... که تو کل دنیا تنهاست. من اونو بردم تیمارستان، بانو پیش بینی کرده بودن که کستیل زیر فشار روحی زیادی قرار میگیره، واسه همین ازم خواست اونو تو تیمارستان، دور از دسترس تو اسیر کنم دین. ضمناً...اتفاقی بین من و اون افتاد که باید از زبون خودش بشنوی....اینکه چرا مدام خودکشی میکرد و با بانو چه عهدی بسته....من اجازه ندارم بیشتر بهت توضیح بدم.»

برگشت سمت اروین و گفت:« و اما تو، امگا. ده سال قبل وقتی مجبور شدی برگردی به دیپ رو یادت میاد؟ خب قرار نبود بچه های تو بمیرن.... یا سم به اون روز بیفته.... اما من با روبی کاتبرت قرارداد داشتم....واسه همین باید به دستورش عمل میکردم، همون‌طور که با خواسته ی خانوم هم جور بود.... تو نمیدونی چه بلایی سر سم اومده اروین ، اون ویران شده و گمون نکنم تا عمر داره بتونه دردی رو که بهش وارد کردم فراموش کنه....»




و دیوانه وار خندید....












#Never_go_away
274 views09:35
باز کردن / نظر دهید
2019-06-04 03:18:56 داستان جدیدی که قولش رو داده بودم جوین شین و لذت ببرید
258 views00:18
باز کردن / نظر دهید
2019-06-04 03:17:49
No matter how long it takes, we will meet again...


مهم نیست چقدر طول میکشه، ما دوباره همدیگه رو ملاقات می‌کنیم...


داستانی جدید...کاملا متفاوت با هر چیزی که تابحال خوندین


Join:
@spirit_pact
279 views00:17
باز کردن / نظر دهید
2019-06-03 22:46:34 #درد_و_دل_ساده....





دیشب طرفای ساعت دو ونیم شب بود که خواهرم ازم پرسید: محیا بنظرت همه ی این چیزایی که در مورد خدا میگن درسته؟ اینکه موقع مردن یه عالمه تو قبر عذاب میکشیم یا اون دنیا همه میریم جهنم؟

و من این جوابو بهش دادم: شاید قیامتی وجود داشته باشه، و بهشت و جهنم و مرگ و عذاب.... اما من نمیتونم هیچ کدوم اینا رو به خدا نسبت بدم...چون اون خیلی، خیلی مهربون تر از اون چیزیه که هر کسی بتونه تصور کنه...


و این حرفو جدی زدم. وارد بحث ضرورت و امکان اثبات خدا نمیشم، اما اونقدری ازش معجزه دیدم که بدونم وجود داره، و بدونم اونقدری مهربون هست که کلمات رو در برابر محبت خودش به زانو در بیاره.

یکی از معجزاتی که خدا بهم نشون داد، شما ها هستین....


نمیدونم کجای دنیا هستین، پوستتون سیاهه یا سفید یا سبزه ، وضع مالیتون متوسطه یا عالی، تحصیلات عالیه دارین یا نه ، فارسین یا ترک یا کرد یا لر یا عرب ، گرایش جنسیتون چیه ، از چیا خوشتون میاد و از چیا نه ، مسلمان هستین یا مسیحی یا حتی بدون دین خاص

اما یه چیزو خوب میدونم...

هر کسی باشید و هر کجای دنیا باشین، با هر ویژگی، عاشق شما هستم... عاشق تک تکتون...
شما مصداق زنده ی معجزه ی خدا تو زندگی من هستین. نمیتونم کلمه ها رو کنار هم بچینم تا بگم چه محبت عمیقی نسبت به تک تک شما دوستای خوب و نادیده ام احساس میکنم....پیاماتونو که میخونم قلبم از فرط شادی به لرزه در میاد و انعکاش خودشو تو لایه های اشک پشت چشمام نشون میده.


تا این اواخر فکر میکردم نویسنده ی خوبی هستم و از پس نوشتن متنای قشنگ بر میام، اما الان که پیامای شما عزیزامو دیدم باید بگم واقعا.... واقعاً پیش شما هیچی نیستم. هیچی...پیش محبت خالصی که از طرف شما بهم میرسه من اصلا عددی نیستم. وقتی می‌بینم چه جملات صادقانه و قشنگی برام میفرستین ، و چقدر به من محبت دارین تمام وجودم سرشار از عشق نسبت به شما عزیزام میشه...


راستش هیچ وقت دنبال این نبودم که واقعاً ببینم جنسیتم چیه و خیلی بهش اهمیت نمیدادم. از نظر فیزیکی قبول کردم جنس مونثم اما روحی رو نه. و اهمیتی هم نداره برام. همینکه بدونم تلاش میکنم تا یه انسان خوب باشم برام کافیه.


چیزی که منو اذیت می‌کنه ، اینه که میرم تو خیابون و پسری رو میبینم که با وجود حالات ظریف و دخترونش ،مردم کنایه و طعنه های زشتی بهش میزنن و چنان غم و اندوه عمیقی ته چهره ی اون پسر پنهان شده که حتی نمیتونم توصیفش کنم...
و از خودم میپرسم چرا...چرا باید شاهد این رفتار رقت انگیز با یه انسان باشم...


من به هیچ وجه ناراحت نیستم، چون یه دوست رو از دادم اما شماها رو بدست آوردم. شما باعث شدین احساس ارزشمندی بهم دست بده، احساس فهمیدن و درک شدن و من چطور بگم چقدر برام ارزش دارین؟ چطور بگم چقدر خاص و پاک و دوست داشتنی هستین؟


دوستون دارم.... تک تک شما رو....و ممنون بابت درک عمیق و محبت پاک و خالصتون....کاش میشد روزی میرسد که امکان دیدن شما عزیزامو از نزدیک داشتم، هر چند همینجوری هم تاج سر من هستین...



کسی تو دنیا هست که شما رو باور داره ، دوستون داره و همواره بهترینا رو براتون آرزو میکنه...



همه ی تلاشمو میکنم تا بهترینا رو واستون بنویسم ، تا شاید بتونم یه مقدار از دِینم رو بهتون ادا کنم



دوستون دارم....به اندازه ی تمام ستاره های تو آسمون....

#Writer
470 views19:46
باز کردن / نظر دهید
2019-06-03 21:08:54 سلام شب بخیر!

تو بات خیلی در مورد فف جدید و اینکه آیا بازم مینویسم یا نه پرسیده بودین و باید بگم بله!
ایده ی خیلی خیلیییییییییییی نابی دارم که گمون نمیکنم تا حالا کسی در موردش نوشته باشه، شایدم نوشتن و من ندیدم، با اینحال چیز محشری میشه. می‌دونم که عالی میشه...

هنوز نتونستم داستانو جمع و جور کنم ، چون ذهنم ی کم درگیره ، اما همینکه به یه ثبات ذهنی برسم حتماً داستان جدید رو شروع میکنم.

مرسی که هستین ، میخونین و انرژی میدین بهم‌

با محبت و احترام

#writer
235 views18:08
باز کردن / نظر دهید