از شگفتیهای روزگارِ مدرن، همین بس که یک نهادِ دولتی و بهطبع سیاسی، چند تن از هنرمندانِ معاصر را «میراثِ فرهنگی» بخواند و بهعنوانِ «گنجینهی زندهی بشری» شمارهگذاری کند! وزارتِ میراثِ فرهنگی و گردشگری اگرچه پاسدارِ فرهنگ شناخته میشود، امّا بخشي از ساختارِ دولت و نظامِ سیاسیِ کشور است. به گواهِ تاریخ، سیاست و فرهنگ نه تنها با هم خویشاوندی ندارند، که بهگفتهی نیچه: «فرهنگ و دولت دشمنِ يکديگرند: «دولتِ فرهنگی» يک ايدهی مدرن است. هر يک از اين دو به هزينهی ديگری زندگی میکند؛ باليدنِ هر يک از کيسهی آن ديگریست.» به هر حال وظیفهی این وزارتخانه میباید حفظِ آثارِ تاریخیباستانی و حراست از میراثِ فرهنگی باشد. آخر چهگونه میتوان هنرمندي را که میراثبَر است و هنوز در بندِ «معاصرت»، میراثگذار دانست و از او محافظت کرد؟! گذرِ سدهها و هزارههاست که میراثگذاری و ماندگاریِ یک هنرمند یا اندیشمند را اثبات میکند، نه «گنجینهی زندهی بشری» خواندناش از سوی یک نهادِ دولتی. «تاریخ» باید بگوید که چه کسي ماندنی است و تاریخ را «مردم» رقم میزنند. این مردماند که اثري را در حافظهی تاریخیِ خود ثبت و ضبط میکنند و جاودانه میسازند. دولتها چهکارهاند که فرادستِ تاریخ بنشینند و برای آینده دستورالعمل بنویسند؟!
آیا فرهنگ و هنرِ سرزمینِ ما گنجي بزرگتر و گرانتر از شاهنامهی فردوسی به خود دیده است؟ آیا فردوسی با نشانِ حکومتی، فردوسی شد؟ آیا حکومتها بودند که جایگاهِ شاهنامه را در تاریخ، تعیین کردند؟ هرگز! فردوسی، زبانِ ایران شد و بر پایهی خواستِ ملّتاش به جاودانگی پیوست. کاتبان از کتابتِ شاهنامه به خود میبالیدند و حافظهی جمعیِ ایرانیان، پاسبانِ این گنج بود. دولتها با کدام معیارِ فراتاریخی و بصیرتِ فوقِانسانی میخواهند از میانِ بزرگانِ هنرِ معاصر که هنوز کارنامهی ایشان به دستِ تاریخ سپرده نشده است، چند تن را برتر از همترازانِ خود بشمارند و گنجینهی زندهی بشری بنامند؟! پای یونسکو و کنوانسیونهای بینالمللی را پیش نکشید که عذرِ بدتر از گناه است. به خطا رفتنِ دنیا، دلیل بر حقّانیّتِ یک خطا نیست. جز مردم و تاریخ، هیچ نهاد و سازماني نمیتواند بگوید که چه کسي اثرش گنجینه است و جاودان خواهد بود. کارگزارانِ فرهنگ میتوانند با پشتیبانی از هنرهای آسیبپذیرِ ایرانی که گذشتهی پُرفروغي داشتهاند، نگهبانانِ میراثِ ملّیِ ما باشند، نه اینکه میراثگذارانِ آینده را از حالا انتخاب کنند!