در سالی که گذشت بی اغراق زیباترین رنگهای آسمان را ازین پنجره دیدم... آبیِ سرد طلوع جا باز میکند در نارنجی قرمزِ پس زمینه و کنار میزند تولدی را که با خون آغاز شده...
یک سال درین آسمان زیبا ابر دیدم. رعد دیدم. بارانهای عجیب... عجیب و دلچسب... با بویی بهشتی استشمام کردم... و یک سال گذشت.
در بهترین فصل این شهر را ترک خواهیم کرد. ما که به هوای خلوت آمدیم و به دنبال رازِ سکوت... گرفتیم هرآنچه از صورت به ما میتوانست بدهد اینجا و در جستجوی چیزی فرای آن به شهری دیگر رهسپاریم...
به شهری که شاید بوی بهار ندهد، شاید آسمانی به گشودگی اینجا نداشته باشد اما درآن رازی هست که برای کشف کردنش بسته ایم تمام نداشته هایمان را و راهی شده ایم.
بهانه زیاد است.
ترس از آن هم بیشتر
میل به دیدن
میل به رفتن
و میل به بوییدن عطری که برخی فقط شنیده اند...
و آن برخی
که هستند هنوز
و راه می روند در کوچههایی بی قواره
و عزت میدهند به نام آدمی
میکشانتمان
به راهی نا پیدا
به راهی
یک سرش کویر
یک سرش حرم
#مونا_نوروزی
#هجرت_دوم