Get Mystery Box with random crypto!

نقل بعضی از آدم‌ها اینقدر در دهن‌ها می‌گردد که آخرش چیزی از وا | مدرسه زندگی

نقل بعضی از آدم‌ها اینقدر در دهن‌ها می‌گردد که آخرش چیزی از واقعیت به پیکره‌ی افسانه مانندش نمی‌ماند...
"خانوم جون" اما از این دام رَست. انگار چیزی باعث شد که این زن از دنیای بیرون کنده و به زنی زنده در دنیای درونم وصل شود.
مامان تلفنی درد دل می‌کند... می‌گوید وقت زایمان دختر سوم مامانش(که عملا دختر چهارم بوده چون اولی در نوزادی فوت شده) مامانِ مامان بزرگ یک ماه به گرگان آمده اما در آن یک ماه مامان بزرگ نمی‌زاد، مامانِ مامان بزرگ هم بر می‌گردد نیشابور و مامان بزرگ می‌ماند غریب و دست تنها با یک دختر ۳ ساله و مامان یک سال و نیمه ی من و زایمان دختر سوم در خانواده ی شوهر به شدت پسر دوست...
می‌گفت نمی‌دانسته مادرش اینقدر تنهایی کشیده...
مثل انتهای همه ی بحث های زنانه... دم درِ خانه ‌ی خانوم جون می‌مانم...
دخترک سرخ و سفید تبریزی
کمی درشت هیکل
محجوب و با لیاقت اما غریب در نجف اشرف
دختری که تمام جهاز مفصلش را فروخته تا خرج تحصیل همسرش در هُرم حَرَم حضرت را فراهم آورد.
دختری که اولین فرزندش را...
دومی را...
و سومی را...
و بچه های بعدی را...
بخاطر گرما در روزهای اول زایمان از دست می‌دهد...
و حتما دست تنهاست
و حتما خیلی دست تنهاست
تصور می‌کنم گونه های سرخش را در بارداری اولش...
درد کشیدن‌های زایمانش را...
ذوقش از ورود نوزاد به خانه را...
و سپس...
مادر یتیم می‌شود انگار در سوگ فرزندش...
زنی که به اندازه ی یک عمر با خانه‌ی سرسبزش فاصله دارد اکنون اینجا در کویر
و غربت
و مرگ
و حاملگی بعدی...
از کجا تغذیه می‌شده این ابر زن...
از چه می‌نوشیده آن روزها...
اگر علامه به درس و بحث بوده... در خلوتِ همیشگی سالیان دراز خانه به چه زمزمه ای زنده مانده...
باد نجف می‌وزد
و نوزاد بعدی را هم بالا می برد...
و زن را
و همسرش را
چنان می‌سارد که پدر علامه می‌شود و زن... همان غیر اسطوره ی سرسختِ واقعیِ ذهن من...
#مونا_نوروزی
#خانوم‌جون
#علامه_طباطبایی
@OurLifeSchool