■ #حکایت منجم منجمی را عادت چنان بود که هر شامگاه، چون قرص خ | فلسفه و ادبیات
■ #حکایت منجم
منجمی را عادت چنان بود که هر شامگاه، چون قرص خورشید به چاهسار مغرب فرومیشد، به طلب علم از سرای خویش به صحرای بیتشویش روان میشد و در ظلمت شب، نور معرفت میجست. در دامن دشت به تماشای آسمان مشغول میشد و در بحر نجوم مستغرق میگشت. شبی نیز بنا به عادت مألوف سر به بیابان نهاد و در خلوت، کار خویش از سر گرفت. همچنان که گام برمیداشت، چشم بر نیلگونه آسمان دوخته بود و در حریم ملکوت سیر میکرد. سودای سقف سیاهش چنان سرمست کرده بود که از آنچه زیر بام بلند و بیکران آسمان دشت میگذشت، غافل بود. از قضا عنان از دست بداد و به چاهی ژرف درافتاد، آنچنان که جراحاتی سخت برداشت و فریاد از زمینش بر آسمان رفت. رهگذری صدایش بشنید، او را بشناخت و نزدیک آمد. چون در چاهش دید و در حال تباه او تأمل کرد، گفت: ”چون است که تو را ز اوج افلاک آگهی است و بر پست خاک ندانی که چیست؟“