اندیشهای را دوست دارم که رگهای از گوشت و خون در خود داشته | فلسفه
اندیشهای را دوست دارم که رگهای از گوشت و خون در خود داشته باشد و ایده های برخاسته از کشمکشِ جنسی یا افسردگی را، به انتزاعِ توخالی ترجیح می دهم. آیا مردم هنوز در نیافته اند که زمانِ بازیهای سطحیِ اندیشمندانه به سر آمده، اینکه مشقت، بی تردید از قیاس مهم تر است، فریادی از سرِ ناامیدی روشنگرانه تر از هوشمندانه ترین تفکرات است و اشک ها همواره ریشه هایی عمیق تر از لبخندها دارند؟ چرا نمی خواهیم ارزش منحصربه فرد حقایق زنده را بپذیریم؟ حقایقی که در ما زاده شده و واقعیتی را آشکار می کند که ویژهی خود ماست. چرا نمی خواهیم بپذیریم که می توان به تأملات پرشوری درباره مرگ، خطرناک ترین موضوع موجود، پرداخت؟
مرگ چیزی بیرونی نیست که از منظر هستیشناسی متفاوت با زندگی باشد، چراکه مستقل از زندگی، مرگی در کار نیست. قدم گذاشتن به مرگ، برخلاف عقیدهی عامه، به ویژه مسیحیان، به معنای کشیدن نفس آخر و ورود به محدودهای، از لحاظ کیفی، متفاوت با زندگی نیست...
آدم های سالم، معمولی و میانمایه قادر به تجربهی مرگ یا مشقت نیستند. آنها به گونه ای می زیند که انگار زندگی سرشتی معین دارد. قطعيتِ "استقلالِ زندگی از مرگ" و عینیت بخشیدن به مرگ در قالب واقعیتی ورای زندگی از دلایل اصلی تعادلِ سطحیِ آدم های عادی است. از همین رو، آنها مرگ را چون چیزی که از بیرون می آید درک می کنند، نه همچون تقدیرِ درونیِ خودِ زندگی. از بزرگترین توهمات انسان های متوسط، فراموشیِ این امر است که زندگی زندانیِ مرگ است. مکاشفهی متافیزیکی تنها زمانی آغاز می شود که تعادلِ سطحیِ فرد در آستانهی فروپاشی باشد و کشمکشی دردناک جایگزینِ خودانگیختگیای سادهلوحانه شود. پیش آگاهی از مرگ چنان در انسان های معمولی نایاب است که عملا می شود گفت اصلا وجود ندارد. این حقیقت که پیش آگاهی از مرگ فقط آنگاه بروز می کند که زندگی تا بنیان به لرزه بیفتد، ورای هر تردید، اثباتِ درونبودگیِ مرگ در زندگی است.