جیغی ترسناک و گوشخراش، شبیه صدای ماشینی هیولا که بدون روغن کار | Philosophy Cafe ♨️
جیغی ترسناک و گوشخراش، شبیه صدای ماشینی هیولا که بدون روغن کار کند، از تلهاسکرینِ [= دستگاهی شبیه تلویزیون که هم فرستنده و هم گیرنده است] بزرگ در انتهای اتاق پر شد. از آن سروصداها بود که دندانهای آدم را کند میکند و مو بر اندام راست میکند. مراسم نفرت آغاز شده بود. طبق معمول، چهرۀ امانوئل گلداشتاین، دشمن قوم [این عبارت لقب شیطان است در کتاب مقدس] بر پرده ظاهر شده بود. اینجا و آنجا، پچپچهای از حضار به گوشش میرسید. زنک موحنایی از روی ترس آمیخته با نفرت جیغ زد. گلداشتاین خائن و پیمانشکنی بود که زمانی بس دور (چه زمانی، هیچ کس به درستی به یاد نداشت)، یکی از شخصیتهای برجستۀ حزب و تقریباً همشأن ناظر کبیر [= پیشوای جامعه] بوده است. سپس دست به فعالیتهای ضدانقلابی زده و به مرگ محکوم شده بود و به گونهای مرموز گریخته و ناپدید گشته بود.
برنامۀ دو دقیقهای نفرت روز به روز فرق میکرد، اما هیچ برنامهای نبود که در آن گلداشتاین چهرۀ اصلی نباشد. خائن نخستین، و اولین لوثکنندۀ پاکی حزب بود. تمام جنایات بعدی نسبت به حزب، تمامی خیانتها، اعمال خرابکاری، رافضیگری و انحراف، مستقیماً از تعالیم او نشئت میگرفت. هنوز زنده بود و جایی به توطئه مشغول بود، شاید جایی ورای دریا، تحت حمایت اربابان خارجیاش؛ شاید هم -آنطور که شایع بود- در نهانگاهی در اقیانوسیه. ... گلداشتاین به سمپاشیهای معمول خود بر ضد آموزههای حزب مشغول بود -شیوۀ سمپاشی چنان اغراقآمیز و انحرافی بود که شنونده اگر هم کودک بود به آن پی میبرد، و با این حال چنان موجه بود که آدم را هول برمیداشت که مبادا کسان دیگری که مثل خودش منطقی نیستند تحت تأثیر آن قرار گیرند.
از کتاب «1984»، نوشتۀ جورج اورول، ترجمۀ صالح حسینی