شعر #سیمین_بهبهانی @Quizadabiat گفتی که «مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست» گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست گرداب شکیباییَم آموخت که دیدم گاه از منِ سودازده، سرگشتهتری هست برگیست که پیچان به کفِ بادِ خزان است گر در همهی شهر چو من در به دری هست گشتند پیِ فتنه به هر گوشهی این شهر در گوشهی چشمانِ تو گویا خبری هست با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است خوش آن سفر افتد که در او همسفری هست گفتم که «به پای تو گذارم سرِ تسلیم» گفتی که «نخواهیم کسی را که سری هست...» چون شمع، مگر شعله زبان سخنت بود؟ کز سوز تو سیمین! به غزل ها اثری هست 1.0K viewsedited 10:45