Get Mystery Box with random crypto!

سال ۸۴ وارد دانشکده شرعیات هرات شدم. تنها دانشکده ای بود که صن | راهیانه

سال ۸۴ وارد دانشکده شرعیات هرات شدم. تنها دانشکده ای بود که صنف های دخترها و پسرها جدا و دور از هم در طبقات جداگانه بود.
به جز استادِ فقه مان همه استادها مرد بودند.
در همان آغاز سال اول یک روز از اداره خبر دادند برای تحصیل در "الازهر مصر" بورسیه آمده کِی حاضرست همین الان امتحان عربی بدهد، برای اجازه گرفتن به منزل زنگ زدم. پدر و مادرم در تصمیم آزادم گذاشتند، همانطور که در انتخاب رشته و بعدها ازدواج و انتخابِ شغل نظرم را پذیرفتند.
در امتحان شرکت کردم و همان روز نتایج اعلان شد.

من و دو پسر نمره قبولی گرفتیم و از طرفِ اداره احضار شدیم. استادها با تعجب می پرسیدند تو چطور بدونِ محرم شرعی مصر می روی اجازه داری؟ با خونسردی گفتم، بله.
شروع کردند به چون و چرا و کنایه زدن تا منصرف شوم و امتیازم را به یکی از آن پسرها واگذار کنم. چون فقط دو محصل لازم بود و نمره من با یکی از آنها برابر بود.
او پسری مظلوم نما از ولایات دور افتاده بود که با نگاهش التماس می کرد تا من انصراف بدهم.
گفتم، اگر مسئله به حق و عدالت است باید مرا انتخاب کنید.
چرا هر دو محصل پسر باشند!
بلاخره قبول نکردند و بین من و او قرعه انداختند. نام او بالا آمد.
شادی و شعف استادها در آن لحظه مرا ناراحت و متعجب ساخت و بدون حرفی از اداره بیرون شدم.
برایم زیاد هم مهم نبود چون برایِ تحمل دوری از خانه تردید داشتم.

بعد از مدتی خبر رسید که آن دو محصلِ پسر هم موفق به رفتن نشدند. چون بورسیه ها را فرزندان وزیر و وکلا قاپیده بودند.
اما این خاطره تبعیض آمیز از استادان شرعیات گوشه ذهنم ماند.
همان استادانی که با آمدن دوباره طالبان هیچ کُنش و اعتراضی از آنها
دیده نشد.
ولی من به هدفم از خواندنِ شرعیات رسیدم. شناختِ تمام خرافات و اباطیلی که بارها در گوشم تکرار شد و من گاهی آنها را رد و گاهی با تردید، سکوت کرده بودم.

حال که معلم هستم، وقتی می بینم شاگردانم جرات دارند، سر صنف من احکام فقهی را به چالش بکشند و گاهی از عشق و ادبیات بپرسند و بعد با خوشحالی زیر لب آهنگی زمزمه کنند و ناخن هایِ لاک زده اشان را به هم نشان دهند؛ احساس راحتی و آزادی می کنم.
و یادم از سخن نیچه می آید:
"ای بسا کس که زنجیر خویش نتواند گسست، اما بند گسلِ دوست خویش تواند بود."

@homahemmat