یکی از «ما» (درخششها و ناتمامیهای «سیاوش در آتش») [بخش سوم | راهیانه
یکی از «ما» (درخششها و ناتمامیهای «سیاوش در آتش»)
[بخش سوم و پایانی]
3. استبداد و مصائب ِ نقد ِ یک اسطوره: تمرین ِ آزادی
روایت ِ مهرگان اما با تمام ِ این داشتهها، یک روایت از روایتهای ممکن است. و همین، لاجرم، محدودش میکند. چرا که هم شجریان، پدیدهای است که به اقتضای زمانه، به مانند جامعهاش، پیچیدگیهایی دارد که تنها به یک روایت تن نمیدهد و از یک تکروایت بودن، میگریزد. و هم راوی، به مانند هر روایتگر دیگری، انتخابها و سلایق و زندگینامه و امیدها و آرزوهایی دارد که لاجرم، در روایتاش بروز میکند. هیچ روایتی، جامع نیست. هیچ زندگینامهای، عینی و تمامکننده. روایت، ماهیتاً یک گزینش است. گزینشی بر اساس تمام ِ ویژگیهای جدانشدنی و طبیعی ِ راوی. «سیاوش در آتش» هم چنین روایتی است.
مثلاً این شجریان، شجریانی است که مدام با سیاست خوانده میشود: با اعتراضها، انقلابها، شکستها و پیروزیها و آرمانها و گسستها و پیوندهای سیاسی. اما داستان ِ جامعه، فقط داستان ِ سیاست نیست. گرچه سیاست، در سرزمین ِ ما، بیش از یک قرن است که همه جا هست، اما باز تمام ِ داستان، سیاست نیست. داستان ِ فرهنگ و ماجراهایی مستقل از سیاست، داستان اقتصاد ِ هنر و رقابتها و سنتها و نوآوریها و تعصبها و پویاییها، داستان ِ دین ِ مستقل از سیاست و درآمیخته با سنت و تربیت و اقلیم و منش. و روایت ِ نسبت ِ شجریان با این میدانها و ساحتهای بیرون یا موازی سیاست، روایتهایی دیگر میطلبد. در قاب ِ مهرگان، این تصویرها را کمتر میتوان دید. این پرواز ِ زیبا، پرواز ِ یک مرغ، از سیمرغهای پروازهای روایت ِ ما و شجریانهای ماست.
شجریان ِ مهرگان، همچنان اسطوره میماند. گرچه شاید خود او – همچنان که در برخی مصاحبههایش هم گفته- سودای ِ بازاسطورهسازی از یک شبه اسطورهی نداشته، اما نقد ِ یک شبهاسطوره، حتی از سوی جامعه، مخاطرهآمیز است. مخاطرهای که گاه خود ِ جامعه به هزار و یک توجیه و محذوریت و مصلحت، از آن میگریزد. این تنها صاحبان ِ قدرت و مکنت نیستند که نقدِ سلبیشان پر هزینه است. گاه، خود ِ جامعه نیز در نقد ِ محبوبینش، موانعی بلند و هزینههایی گزاف میسازد. جامعه، در برابر ِ نقد ِ قهرمانانش، مقاومت میکند. چرا که نقد قهرمان، نقد ِ خویشتن ِ جامعه و دیروز و امروز ِ خودِ اوست.
«استبداد» در روایت ِ کیوان ِ مهرگان، آن غایب ِابر مقصر ِ همهجا حاضر ِ روایت است. اما استبداد، در خلاء شکل نمیگیرد. استبداد، تنها از رَحِم ِ سیاست متولد نمیشود. استبداد، حاصل ِ درآمیزش فرهنگ و سیاست است. نقدناپذیری و اسطورهسازی، از عناصر ِ فرهنگی ِ سازندهی زمینهی استبداد است. پس چه بهتر که جسارت ِ فریاد چشم در چشم بر سر محصول ِ این فرآیند یعنی مستبد را با جسارتی بزرگتر بیامیزیم: نقدی توأم با قدرشناسی. نقدی درآمیخته انصاف. نقدی متمایز از نفی. نهراسیدنی از درآمیختن ِ قدرشناسی و پرسش. از ستایشی عمیق و سنجشی دقیق. و چه بهتر که این کار را از عزیزترینهایمان آغاز کنیم. از اعماق ِ خویشتن ِ جمعی.
این شاید بخشی از یک یادگرفتنِ جمعی باشد: به سوی آزادیای که دیگر میدانیم نه دادنی، که گرفتنی است. اما از آن بیشتر، یاد گرفتنی.