Get Mystery Box with random crypto!

من سیزده سال قبل، حوالی ظهر، درست در چنین روزی بود که ناگهان ح | امیدگاه

من سیزده سال قبل، حوالی ظهر، درست در چنین روزی بود که ناگهان حس کردم عجیب عاشق این مملکت هستم.حس کردم چه جواهر کمیابی را در دل خودش پنهان کرده و ناگهان دارد نمایشش می دهد و دلبری می کند...
مگر می شود؟... آنهمه آدم، در سکوت، با بغض، شانه به شانه فقط راه بروند تا بگویند تن نداده اند... نپذیرفته اند... بی عربده... بی لعنت و تهمت و نفرین... هر چه بود بهت بود... بغض بود... ناباوری بود... و نه گفتن بود... نه گفتن، به صدای پایی که می آمد... و طنین شومی داشت...

سیزده سال گذشته... خیلی ها رفته اند... خیلی ها مرده اند و مرده شده اند... خیلی ها در انزوا و سکوت، آهسته آهسته ته می کشند... خیلی ها دیگر حرفی از فردا و امید و زندگی نمی زنند و تنها زنده اند... اما من هنوز هم عاشقم... هنوز هم رویا می بافم... هنوز هم به خوب شدن اینهمه زخم فکر می کنم... شبیه جانوری که زخم هایش را می لیسد... و به هیچ زل می زند...

T.me/marjomaki