Get Mystery Box with random crypto!

محافظ چفیه

لوگوی کانال تلگرام razechafieh — محافظ چفیه م
لوگوی کانال تلگرام razechafieh — محافظ چفیه
آدرس کانال: @razechafieh
دسته بندی ها: دین
زبان: فارسی
مشترکین: 91
توضیحات از کانال

کپی حلال
خادم کانال👇
@znoroznia

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

2

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 12

2022-06-12 20:59:47 #طنزجبهه
یہ‌روز‌فرمانده‌گردانمون‌بہ‌بهانه دادن‌پتو
همہ‌بچهارو جمع كردو با‌صدای بلند
گفت:«كی خستہ‌است؟»
گفتیم:«دشمن»
صدا زد:«كی ناراضیہ؟»
بلند گفتیم:«دشمن »
دوباره‌با‌صدای بلند صدا زد:«كی سردشہ؟»
ما‌هم‌با صدای بلندتر‌گفتیم:«دشمن »
بعدش‌فرماندمون گفت:
«خوب دمتون گرم ،
حالا كہ‌سردتون‌نیست
می خواستم‌بگم‌ڪہ
پتوبه گردان مانرسیده! »

بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید

@razechafieh
رازچفیه اینجاست
594 views★Zeyŋab★, 17:59
باز کردن / نظر دهید
2022-06-12 20:58:46 #خاطرات_شهدا

خاطرات از زبان پدر شهید حیدر جلیلوند

قهرمان شهید

از همان بچگی شیطنت‌هایش با دو برادر بزرگترش فرق داشت. هر موقع در خانه نبود، واقعاً خانه سوت و کور بود.پسرم از زمان دبستان در کارهای مذهبی و کلاس حفظ قرآن شرکت داشت و در گروه‌های تواشیح و حوزه بسیج هم بسیار فعالیت می‌کرد.

از رشته کشتی گرفته تا رشته جودو را گذرانده بود. در همان دوران بچگی و نوجوانی توانست حکم قهرمانی بگیرد تا اینکه در بزرگسالی هم در مسابقات فرهنگی- ورزشی - رزمی پدافند هوایی نیروی هوا فضای سپاه شرکت کرد و در رشته شنا صاحب عنوان شد. کلاً جوان اهل ورزش و توانمندی بود.

مثل حیدر پیدا نمی‌شود

سال  86 در بخش هوا فضای سپاه مشغول به کار شد. کارش هم طوری بود که باید مرتب به مأموریت می‌رفت. با آنکه 2 دختر کوچک به نام ثنا و حنانه داشت و ما هم می‌خواستیم کمتر مأموریت برود، از فرط علاقه‌ای که به شغلش داشت قبول نمی‌کرد.

از طرفی هم از روزی که حیدر وارد سازمان هوا فضا شد، حساسیت شغلی‌اش ایجاب می‌کرد که دائم در مأموریت باشد. البته امثال حیدر سریع راه خود را پیدا می‌کنند. این پسر طوری بود که دوستانش خیلی به او ارادت داشتند. آنقدر که در شهادتش از جیب خودشان برای او مراسم می‌گرفتند. دوستانش می‌گفتند باید سالیان سال بگذرد تا دوباره کسی مثل حیدر جایگزین پیدا کند.

می‌دانستیم شهید می‌شود

يك برگه در وسايل شخصي شهيد پيدا كرديم كه رويش نوشته بود: خداوندا به آبروي حضرت زهرا(س) مرگ من را شهادت در راه خودت قرار بده تا توسط دشمنان دين مبين اسلام و در راه پاسداري از حريم سبز ولايت به شهادت برسم. وقتي كه مي‌بينم حيدر چنين افكاري داشت و براي شهادتش، حضرت زهرا(س) را قسم مي‌داد من ديگر چه حرفي براي گفتن دارم.

برادر كوچك حيدر كه 14 سال با او اختلاف سني دارد، خواب ديده بود كه شهيدي آوردند و چند خانم بالاي سر او دارند گريه مي‌كنند و وقتي بالاي سر شهيد مي‌رود، مي‌بيند داداش حيدر است. حتي به خودم بارها و بارها الهام شده بود كه حيدرم شهيد مي‌شود و من دختر كوچك سه ماهه او را در آغوش مي‌گيرم و در همين حين روضه حضرت رقيه(س) در بين جمعيت خوانده مي‌شود.

با همه فامیل خداحافظی کرد

هميشه كه اعزام مي‌شد، بچه‌هايش را مي‌برد خانه پدر خانمش مي‌گذاشت. ولي در اعزام سري آخر بچه‌هايش را آورد خانه ما و گفت پدر اينها را به شما مي‌سپارم. من برگشتم به او گفتم من نوكر خودت و بچه‌هايت هستم

ماه رمضان بود در خانه مان قرآن خوانی داشتیم یکی از همسایه مان که علاقه زیادی به حیدر دارد شاکی بود که من خیلی وقته حیدر را ندیدم اتفاقاً حيدر در آن لحظه تماس گرفت و با هم صحبت كردند و حتي حيدر آن شب با كل فاميل تلفني صحبت كرد. گويي مي‌دانست كه اين آخرين مكالمه‌اش با فاميل و دوستان است. فرداي همان روز به شهادت رسيد.


همچو حیدر شهید شد

با یکی از همرزمانش برای عملیات شناسایی به منطقه اثریا رفته بود. پس از انجام عملیات و حین بازگشت از ماموریت با نیروهای داعش مواجه می‌شوند که متاسفانه حیدر از ناحیه سر مورد اصابت گلوله مستقیم قرار میگیرد و شهید میشود

پسرم در ايام ضربت خوردن حضرت علي علیه السلام از ناحيه سر به شهادت رسيد. حيدر در سن 31 سالگي شهيد شد و با لب تشنه در شهادت مولاي متقيان به ديدار معبودش شتافت

قبل از شهادت با مزارش عکس گرفت

موقعي كه حيدر در ايران بود هر پنج‌شنبه به گلزار شهداي ملارد مي‌رفت یک بار که با دوستانش به گلزار شهادا رفته بود سر مزار شهید طهرانی مقدم ابتساد و شروع به فاتحه خواندن کرد. علاقه خاصی به شهید طهرانی مقدام داشت.

دوستان حيدر مي‌گويند كمي عقب‌تر آمديم و ديديم حيدر خيلي ساكت است. پرسيديم: چي شده خيلي توي خودت هستي؟ حيدر سرش را بالا مي‌آورد و مي‌گويد: خوش به حال اين شهدا كه رفتند و ما هنوز داريم نفس مي‌كشيم. بعد مي‌گويد اگر من شهيد شدم اينجا خاكم كنيد...

 مصطفی يكي از دوستان حيدر مي‌گويد بچه‌ها همين جا بايستيد و با گوشي خودش از بچه‌ها عكس مي‌اندازد و مي‌گويد عكس‌هاي خوبي گرفتيم. ان‌شاءالله كه اين عكس‌ها را براي شهادت استفاده كنيم. حيدر هم مي‌خندد. حيدر بعد از شهادتش همانجايي دفن شد كه مصطفي از آنها عكس انداخته بود.

بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید

@razechafieh
رازچفیه اینجاست
590 views★Zeyŋab★, 17:58
باز کردن / نظر دهید
2022-06-12 20:58:16
بدون تعارف با آزاده‌ای که پای عهد خود با امام رضا(ع) مانده و پدر ۴۲ کودک بی‌سرپرست شد


بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید

@razechafieh
رازچفیه اینجاست
563 views★Zeyŋab★, 17:58
باز کردن / نظر دهید
2022-06-12 20:57:47
فیلمی آموزنده از جارو زدن
#حاج_قاسم با لباس خادمی در مسجد :)

بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید

@razechafieh
رازچفیه اینجاست
579 views★Zeyŋab★, 17:57
باز کردن / نظر دهید
2022-06-09 03:42:45
‌‹ ›
این‌دود‌و‌هوای‌بد‌این‌شهر‌بهانه‌َست
کمبود‌حضورت‌به‌خدا‌قحطِ‌نفس‌هاست

#اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
#سلام_فرمانده
193 viewsامان از دل مهدی, 00:42
باز کردن / نظر دهید
2022-06-09 03:38:10
#روایتگری | #خاطرات_شهدا

زیر باران نگاهش....

عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد. ترکش خورده بود به سرش، با اصرار بردیمش اورژانس. می‌گفت: «کسی نفهمه زخمی‌ شدم. همینجا مداوام کنید.» دکتر اومد گفت: «زخمش عمیقه، باید بخیه بشه.» بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بی‌هوش شد! یه مدت گذشت. یک‌دفعه از جا پرید. گفت: «پاشو بریم خط.» قسمش دادم. گفتم: «آخه تو که بی‌هوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی؟»

....گفت: «بهت می‌گم به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی. «وقتی توی اتاق خوابیده بودم، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل.» فرمودند: «چی؟ چرا خوابیدی؟» عرض کردم: «سرم مجروح شده، نمی‌تونم ادامه بدم.» حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند: «بلند شو، بلند شو، چیزی نیست. بلند شو برو به کارهات برس.»

به‌خاطر همین است که هر جا که می‌روید حاج احمد کاظمی‌، حسینیه فاطمه ‌الزهرا (س)  ساخته است، سردار عشق و شهید عرفه....

خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حاج احمد کاظمی
199 viewsخادم الشهدا, 00:38
باز کردن / نظر دهید
2022-06-09 03:36:42
شهیدی که سر به بدن نداشت!

برشی از روایتگری حجت الاسلام جوشقانیان در بزرگترین گلزار شهدای جهان
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید

@razechafieh
رازچفیه اینجاست
191 viewsخادم الشهدا, 00:36
باز کردن / نظر دهید
2022-06-09 03:28:40 #آن_روز_شوم....

ساعت ۱۲ ظهر به خانه رفتم و بعد از صرف ناهار و خواندن نماز از خانه بیرون زدم، استرس داشتم و گویی می‌دانستم اتفاقی قرار است بیافتد، قصد کردم به خانه برگردم که پشیمان شدم، ماشین روشن کردم و رفتم. مشغول مسافرکشی بودم که صدای آژیر خطر بلند شد، ماشین را متوقف کردم و با مسافران در گوشه‌ای پناه گرفتیم، ۴ هواپیما را دیدم که در آسمان شهر ظاهر شدند، اول دیوار صوتی را شکستند، مردم سراسیمه این طرف و آن طرف می‌دویدند. هواپیماها شروع به بمباران کردند.

تقریباً همه نقاط متراکم و پرجمعیت شهر را بمباران کردند. بمباران که تمام شد به طرف منزل حرکت کردم. از ده‌ها متر آن‌طرف‌تر دیگر نمی‌توانستم با ماشین جلو بروم همه‌جا ویران شده بود؛ پیاده راهم را ادامه دادم نزدیک که رسیدم دیدم یکی از بمب‌ها مستقیماً به خانه ما خورده است، هراسان و گریان به‌دنبال همسر و فرزندانم می‌گشتم و بلند آن‌ها را صدا می‌زدم اما نه جوابی از آن‌ها بود و نه اثری. لودر شهرداری را دیدم که مشغول کنار زدن آوار بود، همان‌طور که بهت زده به محل نگاه می‌کردم جنازه....

....جنازه پسرم «فواد» را دیدم که با تیغه لودر بالا آمد، خودم را جلو لودر پرت کردم، مردم به کمکم آمدند دستم را گرفتند و به گوشه‌ای بردند، جنازه همه اعضای خانواده‌ام را یکی یکی از زیر خروارها خاک بیرون کشیدند و من همان‌جا نظاره‌گر بودم؛ همسرم «حبیبه»، دخترم «فرانک» و پسرانم «فرید»، «فرامرز»، «فواد» و «فرشاد» همه با هم به شهادت رسیده بودند. تنها چیزی که از وسایل خانه باقی مانده بود، عروسک پلاستیکی دختر نازنینم بود.

راوی: آقای منصور دانانیائی، راننده تاکسی

این تنها یک تراژدی یک قصه پر غصه مردمان سنندج در ۲۸ دی‌ماه سال ۱۳۶۵ است، روایت‌هایی سراسر آکنده از اشک و آه که قلب ایران، کردستان را خراش داد.

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
171 viewsخادم الشهدا, 00:28
باز کردن / نظر دهید
2022-06-09 03:26:05
#خاطرات_شهدا

شهید مدافع‌حرم ستار عباسی

جلوگیری از سقوط یک شهر مهم

پدر شهید نقل می‌کند: در یکی از عملیاتهای مهم برای مقابله با تروریست‌ها اگر ستّار حضور نداشت، بدون تردید یکی از حسّاس‌ترین شهرهای سوریه سقوط می‌کرد و تبعات آن بسیار سنگین می‌بود.

یکی دیگر از کارهای شهید عباسی این است که یکی از ژنرالهای عراق به او می‌گوید«شما به ما بپیوندید و هر مقام و درجه و پولی بخواهید، به شما می‌دهیم که پیش ما باشید و به بچه‌های ما آموزش دهید»!

ستّار هم با بصیرتی عمیق در قبال این پیشنهاد می‌گوید«اگر تمام جهان را به من بدهید، یک وجب از خاک ایران را به تمام جهان نمی‌دهم؛ در ضمن من سرباز آقای خامنه‌ای هستم و جز در این لباس نمی‌توانم خدمت کنم؛ چرا که همه‌ی ایمان و توانایی من در سربازی برای ولایت فقیه است.»

سردار سلیمانی هم که این را می‌شنود، ستّار را می‌بوسد و با شوخی می‌پرسد «چرا نرفتی؟» ستّار می‌گوید: «چطور بروم؟ من ایرانی هستم، سرباز ولایت و رهبر هستم.» سردار نیز ستّار را تشویق می‌کند.

بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید

@razechafieh
رازچفیه اینجاست
164 viewsخادم الشهدا, 00:26
باز کردن / نظر دهید
2022-06-09 03:24:11 بسم رب الشهدا قسمت سی و دوم اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) او هم قول داد صبر کند. گفت: از خدا خواسته م مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از…
174 viewsخادم الشهدا, 00:24
باز کردن / نظر دهید