Get Mystery Box with random crypto!

#مستر-پارت پنجم مدام تو راه سر استیو داد میزدم که تند تر بره د | 𝐈𝐧 𝐃𝐚𝐫𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬

#مستر-پارت پنجم
مدام تو راه سر استیو داد میزدم که تند تر بره دم اورژانس ترمز زد خواست بره تخت بیاره که گفتم نمیخواد سریع پیاده شدمو دوباره براید استایل بلندش کردم تا خود بخش دوییدم روی تخت گذاشتمش و داد زدم سریع دکتر بیارید بالا سرش چنتا پرستار ریختن سرش و دسمال گردنمو از دور دستش باز کردن بعد یه چک گفتن سریع اتاق عملو اماده کنید ...باهاش تا پشت اتاق عمل رفتم بعد بسته شدن در سمت دیوار عقب عقب رفتمو بهش تکیه دادم به موهام چنگ زدم سر خوردمو رو زمین نشستم چشامو بستم حدود نیم مین تو این حالت بودم که دیدم دوتا پرستار سمت اتاق عمل دوییدن از جا کنده شدم انگار اب یخ ریختن روم نمیتونستم برم تو ببینم چخبره از طرفی هیچکس جواب نمیداد مشتام بود که روی دیوار خالی میشد استیو سعی کرد جلومو بگیره که غریدم عقب وایسا
حدود یک ساعت گذشت که دکتر از اون اتاق لعنتی اومد بیرون توان اینو نداشتم بپرسم میترسیدم برای اولین بار تو زندگیم میترسیدم استیو که حال منو دید رفت جلو و با دکتر حرف زد بعد چند دقیقه اومد پیشم: خون زیادی از دست داده بود و کم خونیم داشته ولی الان وضعیتش خوبه انتقالش میدن بخش بهوش اومد میتونین برید ببینیدش
نفسی که تا اون لحظه نتونستم بازدم کنمو یدفه خالی کردم سوزش دستمو حس کردم بالا اوردمش خون ازش میچکید استیو تا نگاش به دستم افتاد گفت باید پانسمانش کنیم
دستمو کشیدم نمیخواد سوییچ ماشین
دست کرد جیبشو گذاشت کف دستم
از اینجا تکون نمیخوری چهار چشمی حواست به انجلا باشه
برمیگردم
سمت خروجی بیمارستان رفتم سوییچو زدم و پشت رول قرار گرفتم پامو روی گاز فشار دادم که ماشین از جا کنده شد با سرعت تو اتوبان میرفتم و از بین ماشینا لایی میکشیدم
دم ویلا ترمز زدم با ریموت درو باز کردم رفتم تو ماشینو تو حیاط گذاشتم و وارد خونه شدم ماریا تا منو دید هینی کشید و سمتم دویید دستمو به علامت ایست اوردم بالا و پا تند کردم به سمت اتاق پله هارو دوتا یکی میکردم همزمان پچ زدم خوبم میخوام تنها باشم وارد اتاقم شدمو درو بستم لباسامو در اوردمو وارد حموم شدم اب سرد و باز کردمو زیرش قرار گرفتم برخورد قطرات اب با بدنم حس خستگی و داغون بودنمو کمتر میکرد بعد 10دقه تن پوشمو تنم کردمو از حموم بیرون زدم سیگارمو از رو میز برداشتم یه نخ بین لبام گذاشتم و زیرش فندک زدم کامی ازش گرفتم کشو رو بیرون کشیدمو بانداژو برداشتم به زخمم نگاه کردم پوزخندی زدمو بانداژو دور دستم پیچیدم رو تخت ولو شدم سیگارو از بین لبام برداشتم چشامو بستم هه بازم خاطرات لعنتیم نذاشت دو ثانیه اعصابم تو ارامش باشه ....
11سال پیش:
اسمم آندیا و ۱۷ سالمه تو یه خانواده حدودا مذهبی تو ایران به دنیا اومدم یه برادر دوقلو دارم به نام ایلیا که فقط رنگ چشامون فرق میکرد ایلیا آبی بود من سبز
یه خواهر برادر بزرگتر از خودمون داریم که اگه ماهارو بزاری کنار همدیگه منو ایلیا یه قطب اهنربا بودیم و ساجده و سامان یه قطب اونا به شدن پایبند دین و حرام و حلال و ازدواج رسمی و این داستانا منو ایلیا خلافکار و ته خط
ساجده ۶ سال و سامان ۴ سال از ما بزرگتر بود
از همون بچگی از جنس مذکری که بخوام باهاش ازدواج کنم بدم میومد همیشه به این دید که من کسی بودم که دخترا رو میگرفت بازی میکردم بزرگتر که شدم فهمیدم ربط به گرایشم داره برا منی که لزبین بودم خیلی سخت بود بین دخترا باشی و خیلی عادی برخورد کنی و کسی به گرایشت پی نبره مخصوصا تو مدرسه البته شک دارم تو اون مغزای بسته و پوسیده کسی راجب این موضوع شک میکرد ولی خب اگر یه همچین موضوعی رو کسی میفهمید نگاها عوض میشد و من ازون نگاها میترسیدم
سال اخر دبیرستانم بود به شدت به صنعت مد و طراحی لباس علاقه داشتم بخاطر همین تلاش میکردم که ازایران برم هم به خاطر شغلم هم به خاطر گرایشم ولی با مخالفتای شدید خانوادم روبرو بودم
اون سال به رفیقم راجب گرایشم گفتم و چند روز بعد این موضوع کل خانوادم فهمیده بودن بابام انقد عصبی شد که دیگه نزاشت نه از خونه برم بیرون نه کسی وارد خونه بشه حتی برای مدرسه !
تو اتاق حبس بودم و هر سری که میخواستم باهاش حرف بزنمو بهش بگم این مشکل روانی نیست گرایشه کتک مفصلی نوش جان میکردم مامانم هر تایم آب و غذامو توی سینی پشت در میذاشت انگارکه بیماریه واگیر دارم... هیچکس حتی ایلیا بدادم نمیرسید هرچی به در میزدمو جیغ میزدم و التماس میکردم منو ازین زندونی که ساختن بیارن بیرون هیچکس حتی بهم نگاهم نمیکرد و بدتر ازون این بود که روانشناس تشخیص داده بود که این افکار و گرایشم یه مشکل روانیه و همون حرف کافی بود تا بابام به روشش ادامه بده ...
𝐖𝐫𝐢𝐭𝐭𝐞𝐧 𝐛𝐲 :𝐀𝐫𝐤𝐚..