#رمان_دل_خودخواه #پارت355 - شوخی ندارم آیدا… در مورد تو ب | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#رمان_دل_خودخواه
#پارت355
- شوخی ندارم آیدا… در مورد تو با هیچ کس شوخی ندارم… فهمیدی؟ متعجب نگاهش کردم - یعنی دیگه باهاش حرف نزنم؟ حرفی نزد صداش زدم: علی! - چیزه… حرف بزن… بچهام گناه داره. خندهام گرفت خودش هم خندهاش گرفت - پس این سرم چرا تموم نمیشه بریم خونه؟ - عجله نکن. در همین حین در باز شد و عاطفه پرید داخل… سریع از بغل علی اومدم بیرون… عاطفه اومد جلو و نگاهی به سر تاپای من رو علی انداخت و با سرعت دوید تو بغلم - داشتم سکته میکردم… خوبین؟ - خوبیم. - خداروشکر! خدارو شکر! علی شاکی از عاطفه پرسید: به جای اینکه بیای بغل من آیدا رو بغل میکنی؟ عاطفه ازم جدا شد و رفت سمت علی و بغلش کرد - خوبی داداشی؟ اتفاقی که نیفتاده؟ گفتی یه خراشه کوچیکه. - چیز مهمی نیست... بابا و مامان نیومدن؟ - مامان حالش خوب نبود. قبل اینکه علی حرفی بزنه نگران پرسیدم: چی شده؟ - چیزی نیست... از بس گریه کرده ضعف کرده... بریم خونه علی رو ببینه خیالش راحت میشه و خوب میشه. علی پرسید: مگه نگفتم نیا؟ چرا بلند شدی اومدی؟ - طاقت نیاوردم… باید میدیدمت. - رحمان کجاست؟ - جای پارک پیدا نکرد… داره میاد. - چی شد علی؟ چه اتفاقی افتاد؟ - حالا میگم! بهرام چی شد؟ - خوبه… دست و پاش شکسته؛ ولی خوشبختانه زندهست. - خدارو شکر... چجوری فهمیدین؟ - پلیس ماشین رو وسط جاده پیدا کرد و خبرمون کرد… حداقل بگین کار کی بود؟ علی نگاهی به من انداخت و جواب داد: ملیحه و ماکان. عاطفه با چشم های گرد شده پرسید: ملیحه؟ یعنی چی؟ چرا اون باید اینکارو بکنه؟ - چه میدونم… لابد ماکان با پول خریدتش. - چه آدمایی پیدا میشن… برای پول هر کاری میکنن. در همین حین در باز شد و رحمان وارد اتاق شد و سلام کرد و اومد سمت علی و بغلش کرد - چطوری داداش؟ - خوبم… چیز مهم نیست. - شنیدم خطر از بیخ گوشت رد شده؟ - آره… خوشبختانه. رحمان رو به من پرسید: شما که خوبین آیدا خانم؟ - خوبم ممنون. عاطفه پرسید: راستی برای برادر زادم که اتفاقی نیفتاده؟ جواب دادم: نه… خوبه.