- نمیتونی بری! امروز از اینجا بیرون نمیری! تا دوباره مال من نشی نمیذارم! بغلم کن! - علی! - اگه دوستم داری بغلم کن! نگاهم و دادم به چشمهاش… منتظر بهم خیره شده بود… بدون تردید رفتم تو بغلش و دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم رو سینهاش… دستهاش رو پیچید دورم و من رو محکم به خودش فشرد - یه قول بده آیدا! - چه قولی؟ - هیچ وقت بدون اینکه به من بگی جایی نری! - قول میدم! - قول بدی هیچ کس رو بیشتر از من دوست نداشته باشی! - قول میدم! - چقدر دوستم داری آیدا؟ جواب ندادم سرم رو از رو سینهاش بلند کرد حین اینکه خیره چشم هام بود تکرار کرد: چقدر دوستم داری آیدا؟ لبخند عمیقی زدم - فقط تو رو دوست دارم علی! خندید - بازم بگو! - عاشقتم علی! - علی جونم… علی خالی نشنوم. خندیدم و با مشت زدم رو سینهاش و سرم رو گذاشتم رو سینهاش - اذیت نکن. چونهام گرفت تو دستش و سرم رو بلند کرد و نگاهش و چرخوند بین چشمهام - کی گفت نگاهت رو ازم برداری؟ نگاهم کن! به چشمهاش زل زدم موهام رو نوازش کرد و ادامه داد: دیووانه نگاهتم چشم خوشگله!