Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_دل_خودخواه #پارت_آخر - نمی‌تونی بری! امروز از اینجا | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

#رمان_دل_خودخواه


#پارت_آخر


- نمی‌تونی بری! امروز از اینجا بیرون نمی‌ری! تا دوباره مال من نشی نمی‌ذارم! بغلم کن!
- علی!
- اگه دوستم داری بغلم کن!
نگاهم و دادم به چشم‌هاش… منتظر بهم خیره شده بود… بدون تردید رفتم تو بغلش و دست‌هام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم رو سینه‌اش… دست‌هاش رو پیچید دورم و من رو محکم به خودش فشرد
- یه قول بده آیدا!
- چه قولی؟
- هیچ وقت بدون اینکه به من بگی جایی نری!
- قول میدم!
- قول بدی هیچ کس رو بیشتر از من دوست نداشته باشی!
- قول میدم!
- چقدر دوستم داری آیدا؟
جواب ندادم
سرم رو از رو سینه‌اش بلند کرد حین اینکه خیره چشم هام بود تکرار کرد: چقدر دوستم داری آیدا؟
لبخند عمیقی زدم
- فقط تو رو دوست دارم علی!
خندید
- بازم بگو!
- عاشقتم علی!
- علی جونم… علی خالی نشنوم.
خندیدم و با مشت زدم رو سینه‌اش و سرم رو گذاشتم رو سینه‌اش
- اذیت نکن.
چونه‌ام گرفت تو دستش و سرم رو بلند کرد و نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
- کی گفت نگاهت رو ازم برداری؟ نگاهم کن!
به چشم‌هاش زل زدم
موهام رو نوازش کرد و ادامه داد: دیووانه نگاهتم چشم خوشگله!


پایان جلد اول ۹۹/۲/۵

نویسنده: آسمان۶۵