#دلم_درگیرته #پارت14 - چرا؟ - با مامانم بحثم شد نتونستم چ | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#دلم_درگیرته
#پارت14
- چرا؟
- با مامانم بحثم شد نتونستم چیزی بخورم.
- باز سر چی؟
آهسته جواب داد: بابا… میگه چرا ملاقاتش نمیری.
- حالا چرا نمیری؟
- دلم نمیخواد برم زندان ببینمش… درسته بابامه؛ ولی از کارایی که میکنه اصلاً راضی نیستم... خودش کمه... برادرمم مثل خودش کرده… مطمئنم اونم رفته تو کار خلاف.
- درک میکنم.
- تو چطوری؟ چیکارها میکنی؟
- بد نیستم.
- دیشب باهات تماس گرفتم گوشیت اِشغال بود؟
- داشتم با مامانم صحبت میکردم.
- بالاخره رفتن شمال پیش داداشت؟
- آره.
- انقدر تعریف میکنی دلم میخواد هر چه زودتر زن داداشت و برادر زادهات و ببینم.
- شاید به زودی اومدن تهران... باهات آشناشون میکنم.
- تو که گفتی برادر زادهات آسم داره نمیتونه بیاد تهران؟