Get Mystery Box with random crypto!

-داری گریه میکی؟! سر که پایین کشیدم، بیخیالِ مرتب کردنِ تاج و | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

-داری گریه میکی؟!

سر که پایین کشیدم، بیخیالِ مرتب کردنِ تاج و تورم، چشم از آینه‌ گرفت و با آن لباس چاک‌دارِ برق‌برقی‌ش، دو زانو کنار پایم نشست.

-خرِ گریه‌ت واسه چیه!
گریه مال قدیماس که ریخته بود براشون، توو این قحطیه شوهر اگه یه کوری کچلی اومد گرفتت باید از خوشی ملّق بزنی
.

هق زدم و ناباور خندید و روی میزآرایش خیز برداشت.

-دختردایی جونم، عتیقه‌…آخه این چشا کم سیاهه، داری سیاه‌ترش میکنی!

قطره اشک فراری را با دستمال گرفت و دست راستم را پرحسرت روی سرش گذاشت.

-آ خدا ناشکر نیستا، جاهله بچم. یه تسبیح صلوات نذرت، به همین زودیا منم ازین اشکا بریزم.

ایشااالله کش‌دارش، با اَهِ کلافه‌‌م و کنار زدنش یکی شد.

-هاااا چته پیشی سیاهه! این اَه و اوه و پنجول کشیدنا رو نگه دار واسه آخر شب.

و سرپاشدنی، کیفور قهقهه‌ای زد.

-هر چند گرگه گرسنه‌ای که من اون پایین دیدم! چشش فقط به ساعت بود ببینه مهمونا کی شرّ و کم میکنن که تلافیه بیست‌ و پنججج سال زبون‌درازیت و درآره.

خوب میشناختش، دُردانه پسردایی‌ش بود. عینِ ۲۵ سال را باهم جنگیده‌بودیم و حالا! لب و لوچه‌م که از بغض مچاله‌ شد، ماچی روی گونه‌م کاشت.

-آرام! غلط کردم. شوخی بود…به خدا دستش بهت بخوره فامیلی سرم نمیشه، پااااره‌ش…

-دست که هیچ، میخوام بدونم همه جامم به همه‌جاش بخوره، چه غلطی میخوای بکنی ساره، هان؟!

صدای پرخشمش که از پشت‌سر آمد، بی‌اراده سرِ پا شدم!

-والله با این اخمی که تو ریختی منم بودم دو دستی میزدم توو سرم، ببین خوشتیپ عروس دادیم بهت، برده ندادیم که! یکم نازش و بخر.

اشاره‌های چشم و ابرویش را دید و بی‌حوصله سر عقب کشید.
-برو بیرون ساره، حوصله‌مزه‌پرونیات و ندارم، برو یکم با زنم اختلاط دارم.

زنم! چه قلدرانه!
نامرد گفت صیغه‌ی صوری تا عزیز راضی شود زیر تیغ جراحی برود و زنده بماند.

-سپهررر!
دستمالِ توی دستش مچاله شد و نگاهش بین چشمهای نگرانم و صورت کلافه‌ی او جابجا.

-بیرون ساره…

کله‌شقی‌ش را که دید دست به دکمه‌ی کتش برد تا معذبش کند.

-نمیزنی به چاک، باشه بمون! اما قول نمیدم صحنه‌های خوبی ببینی اینجا…

هینِ بلندی کشیدم و بیچاره ساره، رنگش پرید و “خاک تو سرت”‌گویان دوید.
در چفت شد و قلبم تند شد و نفسم تندتر.
جلو آمد و عقب رفتم
پشتم به میز خورد و آخ ریزی از بین لبهای لرزانم بیرون پرید و نگاه خیسم بین در و چشمهای زیتونی‌ به خون نشسته‌ش چرخ خورد.

-ترسیدی؟! از من؟!!

تلخ خندید و پشت دستش را به صورتم کشید.
-نترس، قرار نیست بدم حدّت بزنن، حتی قرار نیست احدی بو ببره!

حد! گناهم چی بود، عااااشقی!سینه‌به‌سینه‌م شد و سر پایین کشیدم اما دست زیر چانه‌م برد و بی‌رحمانه بالا کشیدش.

-اما روزگارت و سیاه میکنم آراااام، بیچاره‌ت میکنم آراااام…کافیه بفهمم دستش بهت خورده…خورده؟!

نگاه سوالی‌ش را دیدم، اشکم چکید و بغض‌دار چانه‌م را توی مشتش تکان دادم.
-ولم کن! من هیچ کار اشتباهی نکردم، اونی که حد لازمه تویی…

دستش بالا آمد اما کنار صورتم مشت شد و بی‌اخطار به لبهای معترضم حمله کرد. بوسید، پرخشم، تشنه، مالکانه.
میدانست مقصرِ اصلی خودش است و ساکتم ‌کرد.

عقب کشید از بی‌نفسی نمیرم و خیره توی چشمانم، انگشت شستش را به رنگ سرخ پخش‌کرده دور لبم کشید، گزگزش صورتم را مچاله کرد.

-نبندشون…د میگم نبندشون

و عصبی چنگی به کمرم زد.
-من لعنتی قید همه‌ رو واسه این چشا زدم اما بفهمم هنوز دنبال اونن…هیچ‌کی نمیتونه از دستم نجاتت بده فهمیدی؟؟؟
توی صورتم داد زد و ترسیده پلک بستم و…

https://t.me/+MIdOaKjIXLRkNjQ0
https://t.me/+MIdOaKjIXLRkNjQ0

صیغه‌ی پسرعموی دختربازم شدم، برای شادی خانواده، برای امید دادن به یک پیرزن…
چه میدانستم عاشق میشود!
چه میدانستم عاشق میشوم!
عشق که خبر نمیکند…قلب یاغی‌م جایی که نباید عاشقه آنکه نباید شد!
غریبه‌ای سرسخت از دیار دور اما به معنای واقعی مرد. زندگی ولی همه‌ی ما را بازی داد و…