Get Mystery Box with random crypto!

_اینجا چخبره!؟ _عه...سلام عمو جون، شما اینجا چیکار می‌کنی؟! | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

_اینجا چخبره!؟

_عه...سلام عمو جون، شما اینجا چیکار می‌کنی؟!

دستی به سر پسرک کوچکش میکشد و او نمیداند این مرد همان پدریست که قصه اش را هر شب از زبان مادرش می‌شنید!

_اینجا چه خبره قهرمان!؟
_هیچی عمو... خاله مهتاب میگه، قراره منم از امشب بابا داشته باشم!

شنیدن این حرف از زبان پسرش برایش گران تمام شد...

_تو مگه بابات مرده که خاله مهتابت دنبال جایگزین میگرده برام؟!

بسمت اتاقی رفت که ماهرو را برای عقد با مرد دیگری حاضرش می‌کردند...

_داری چه غلطی می‌کنی ماهرو؟!

نگاه مات افراد حاضر در اتاق عرصه را برایش تنگ کرده بود مه فریاد زد:

_همه بیرون...!

به سمتش رفت و تن لرزانش را بین خودش و دیوار زندانی کرد.

_ازم می‌ترسی ماهی؟! از شوهرت؟! پدر بچت! هوم؟ بهم بگو چطوری تونستی یه عوضی رو جای من قبولش کنی؟!

_تو...شوهرم نیستی! بعد اینهمه سال برگشتی که چی؟!

فریاد زد:
_دِ هستم لامصب... چطور میتونی منی که خرتم...تو مشتتم هر چی بگی رو حرفت حرف نمیارم و ندید بگیری! اصلا اون حروم لقمه کیه که جرات کرده رو ناموس ایلیا سالاری نظر داشته باشه؟!

سرش را نزدیک بردو عطر موهایش را عمیقاً نفس کشید...

_تو نمیتونی مال کسی جز خودم باشی ماهی فراری! بگو که تو هم دلت منو میخواد نفسم! بگو تا شب اولی که اینجوری ازم دل بردی رو دوباره یادت بیارم...

ایلیایی که می‌شناخت نیازی به گرفتن اجازه نداشت. دستش سمت پیراهن سفید ماهرو رفت و لب هایش مهر مالکیت را به گردنش میزدند...

عاشقانه ای تکرار نشدنی از یاسمن فلاحی
https://t.me/+lsoVeWibdE9mMDc8
https://t.me/+lsoVeWibdE9mMDc8