Get Mystery Box with random crypto!

رمان ِ #ترمیم نویسنده : صبا ترک پارت: 293 شاپرکم... آخ، شاپ | رمان های آنلاین



رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 293

شاپرکم... آخ، شاپرکم. مصطفای رذل... او مثل موریانه درون زندگی ام نفوذ 
کرد. آن قدر که حتی توانست خانواده ی شاپرک را پیدا کند، درمقابل میراثی که 
حتی از آن خبر نداشتم.
– شما الان عصبانی هستین، می فهمم... آقا اما شوکه س!
دیگر تاب نمی آورم و فریادم بالا می رود:
– بهادرو برای من توجیه نکن، آقا عباس! اگه هنوز این جام، چون بهم اونقدر 
خوبی کرد که بگم به جهنم تمام حرفاش... حرفایی که من تو این سن از 
دردش سکته کردم، میفهمی؟ من تا آستانه ی مرگ رفتم. اگه ارسلان مرد، 
چون بهادر باعثش شد. اگه بهار این همه مدت بستری بود، چون اون باعثش 
شد. چون بهادر حتی نموند تا حرف بزنیم. چون با من مثل یه خائن رفتار 
کرد... حساب درست و غلط حرفای مصطفی موکول به بعده. بهش بگو بیاد 
گندی رو که زده، جمع کنه. 
این گندی است که هر دوی ما باهم به صورتی کاملاً حرفه ای به زندگیمان 
زده ایم.
عباس که می رود روی زمین ویران می شوم. در این خانه ماندن برای من شبیه 
شکنجه است. چهاردست وپا می روم به سمت تکه عکس های باقیمانده ی زیر 
وسایل.
فقط چند ثانیه... مصطفی من را بوسید.



............................ 



غروب پنج شنبه است و هوا دلگیر.
آخرین امضا را می زنم. یک تکه از میراث پدر را می فروشم. تکه ای که هر بار 
از در آن وارد می شدم، یاد تلخی های کودکی نابودم می کرد... اگر فقط چند 
تصویر پدرم نبود...
– یک هفته برای تخلیه، طبق قرارداد. 
مبلغ هنگفتی است برای یک خانه ی کلنگی. حال می فهمم چرا فاضل روزی 
که سند اصلی املاک را به دستم می داد، درحال سکته بود. بنگاه دار می گوید:
– آقا فاضل خوب چیزی بهتون داد...
نگاهش می کنم، این مرد را سال هاست در این محله ی قدیمی میشناسم. اگر 
وقت داشتم، کارم را به این آدم بی خود نمیسپردم که از قبالش سود کند.
– فاضل قصاب به گور پدرش خندید که چیزی به من بده! این ارث پدرمه که 
اون حرومخور این همه سال توش کپید... فاضل گور نداره که کفن داشته باشه.
مرد بنگاه دار خودش را جمع می کند. خریدار هم...
بهار داخل کالسکه بیدار می شود. و برای شیر نق می زند. این روزها هوشیارتر 
شده است.
– آدم درستی نبود. هیچ وقت...
باتمسخر نگاهش می کنم. 
– تو که خوب براش خم می شدی، مش سلمان... کاراش تموم شد، برای 
محضر بگو بیام. 
چک را تحویل میگیرم. میتوانم با آن یک آپارتمان و یک ماشین بخرم.
دو هفته از ترخیص بهار گذشته و از او هیچ خبری نیست. به گوشی ام پیام 
میآید، درست وقت خروج. از خانم ارفعی است، تنها کسی که این روزها 
هرازگاهی دلداری ام می دهد. از دیدن پیام او ذوق می کنم. آدر س شاپرک را 
فرستاده است. نمیمانم تا تعارفات دروغ او را گوش بدهم. کالسکه را جمع 
میکنم و پشت ماشین آژانس می گذارم. راننده کمک میکند. بهار هم شیرش 
را می خورد. چشمان و نگاهش خود بهادر است. موهایش که درآمده بور است، 
نه تیره... و هرچه بزرگتر میشود، پوستش روشن تر می گردد. ارسلان اما 
موهای سیاهی داشت. سبزه بود. اگر بود... صورت بهار را می بوسم. برای 
ارسلان هنوز حتی یک قطره اشک هم نریخته ام. بهادر این عزاداری را به من 
بدهکار است. عزای فرزندم، فرزندش، پسرمان را. 
گوشی زنگ میخورد، دیگر امیدی به تماس او ندارم. انگار او واقعاً از زندگیام 
بیرون رفتهاست.
– سلام ، مهگل جان. کجایی، دخترم.
صدای گرفته ی فرامرز است. کاش واقعاً دخترش بودم. مدتی است دیگر زیاد 
کنارشان نیستم. این آدم ها متعلق به زندگی بهادرند نه من... حتی اگر خوب 
باشند.
– بیرونم، آقا فرامرز. ستاره خانوم خوبن؟ 
– خوبه. گفت زنگ بزنم شب که دخترا بیرونن، بیای شام خونه ی ما. شلوغ 
نباشه، راحت تری... دلمون برای بهار تنگ شده. 
در این دو هفته سه بار برای دیدن بهار آمدند، اما هیچ چیز جز احوالپرسی 
بینمان نبود، شاید آن ها هم میخواهند بهادر را از یاد ببرم. 
– یکم کار دارم راستش...ولی بخواید، بهارو می تونم بذارم پیشتون.
– خودتم می خوایم ببینیم، مهگل. وقت برای کار هست. وکالت کارات و بده،
میدم بچه ها انجام بدن. این جوری سختت میشه...
کارت بنگاهی که می خواهم بروم را به راننده می دهم. قرار است چند خانه 
نشانم دهد. 
– ممنون، اقا فرامرز. خودم باید از پسش بربیام. من بهادر نیستم که اون قدر
زورم برسه با وکلا کار کنم. بهتره یاد بگیرم از پس کارام بربیام.
نفس عمیقی می کشد. کلافه است، این را فهمیده ام. نمیداند باید چه کند، اما 
من می دانم.



@roman_online_667097