Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-09-01 14:44:43

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 310

سری باتأسف تکان می دهد. 
– تنها راهش با موزر زدنه. باید می رفتی ارایشگاه مردونه. 
میخندد. زن میانسال و کمی تپل، با یک لهجه ی خاص است. 
– بیا ببینیم چیکارش می شه کرد. به سرت کچل بودنم میآد. یکمم صورت و 
مرتب کنیم، خیلی خوب می شی. 
از روحیه ی مثبتش خوشم می آید
– هروقت عصبی میشم، موهام جواب پس می دن. 
تیغ برمی دارد. اولین بار است در چنین حدی موهایم را به فنا میدهم. 
– خب، اعصاب چیز مهمیه، مو هم مهمه . زیباییِ زنه...به نظر مال این جا 
نیستی؛ از تهران اومدی؟ 
سر تکان می دهم. نصف سرم کاملا صاف و بدون مو شده است. دلم برای 
تارهایشان تنگ نیست، نه از وقتی که دیگر انگشتان بهادر شانه نشد برای 
آنها. 
– تو اینستاگرام تبلیغ یه جور کلاه گیس دیدم که خیلی خوب بود؛ سفارش 
دادم. حتماً تو راحت می تونی بخری. از موی طبیعیه، خیلی خوب بود. 
اینجوری هم موهات کوتاهه، هم می تونی هر مدلی خواستی استفاده کنی.
کمی حالم بهتر می شود از این مهربانی. من حتی فرصت برقراری ارتباط با 
مادرهایی که دو ماه کنارشان بودم را نداشته ام. 
– راه حل خوبیه، بهش فکر میکنم. 
کار تیغ زدن موهایم تمام می شود، چهره ی عجیب و متفاوتی است. 
– بشین صورت و ابروتم اصلاح کنم، یکمم بهش برسم. حیفه، قشنگیته. یه 
کلاه بذار جای روسری و شال، البته فکر کنم بدون اینام حلال حروم نباشه؛ مو 
که نداری! 
قاه قاه می خندد و من هم بعد از مدت ها با او میخندم. 
– حالا کجا داری می ری؟ تو دلت نگی چه فضوله ها... آخه واقعاً فضولم، ولی
آزارم به کسی نمیرسه. 
چشمانم را مدت هاست این گونه براق ندیده ام؛ آن هم فقط با کمی شوخی و 
مهربانی. 
– خیلی وقته نخندیده بودم. دارم می رم دنبال دخترم. یه دختر دیگه ام دارم که 
الان پیش راننده ست. 
صورتم را وکس می اندازد. درد حس خوبی برای من است، وقتی حس می کنم 
سبک شده ام. 
– میخوای برم بیارمش، اگه فکرت مشغوله؟ 
– نه، ادم مطمئنیه.
_ دخترت تو این شهر چیکار می کنه؟ 
آدرس را به او نشان میدهم. دست از کار می کشد. اخم هایش درهم می رود. 
– دخترت تو روستاست؟ 
– چه طور؟ اون دخترخونده مه. مادرش وقتی داشت می مرد، سپردش دست من. 
پدرشم فوت شده. دارم می رم ببینم می تونم بگیرمش. 
به کارش ادامه می دهد. 
– من اونجا رفته م، مردم فقیری داره. اینجا هیچ کسی پولدار نیست... ولی
اونجا... اگه با پولم شده بچه رو ببر. 
حس می کنم چیزی بیشتر از یک مسافرت ساده است برایش. نمیپرسم... 
همانکه رویش را سمت دیگری می گیرد تا چشمان مرطوبش را نبینم کافی 
است. 
– پول مهم نیست اگه بدنش. 
نگاه غمگینش به چشمانم خیره می شود. 
– پول حلال همه ی مشکلاته. منم اگه پول داشتم، شوهرم دخترمو 
نمیفروخت به یه مرد که جای پدرش بود! 
کار صورتم تمام می شود و دستانش برای ابروهایم می لرزند. مگر می شود مادر 
بود و غمی به این بزرگی تنت را نلرزاند؟! 
– دخترت الان چطوره؟ حالش...
نفس عمیقی می کشد. اشک می ریزد. 
– خودش و کشت، دوسال پیش. فقط هیفده سال داشت، نتونست تحمل کنه، 
خانوم. منم از اون خراب شده فرار کردم. الان خانوم خودمم، هر ماه یه پولی 
میندازم جلوی شوهره که صداش درنیاد... ولش کن، درد زیاده. خودت حتماً 
زیادش و داری.
دلم می گیرد. نباید اینقدر هم راحت باشد که بگویی: »دخترم مرد، خودش را 
کشت«! چند بار باید طی دو سال این را بگویی که بتوانی بدون آنکه نفست 
بگیرد، از دهانت خارج شود؟ 
– منم دوتا بچه داشتم که مردن؛ البته هنوز اونقدر بزرگ نبودن که بگم بچه، 
نوزاد بودن... به نظرت با پول بهم می دنش؟ 
– پا شو، مبارکت باشه... با پول مرده هم زنده می شه . مردم داهات که هیچ... 
خیلیاشون تا حالا ده ملیون یه جا ندیدن... فقط اول رفتی، پول زیاد نگو. آدمیزاد 
طماعه. کم بگو که اگه زیاد گفتن بتونی بدی. 
روی صندلی می نشیند. صورتم تمیز و سرخ شده است. سر بدون مو هم بد 
نیست. 
کمی بیشتر از آن چه می گوید کارت می کشم، هردو فقط به هم نگاه می کنیم. 
از در که می خواهم بیرون بروم میگوید:
دخترم و به یه ملیون تومن داد... اونموقع هم پولی نبود، اما برای فلاکت 
ما... 
سر میان دستانش پنهان می کند......






ص ١١٣۴ از ١٢۵۶ص



@roman_online_667097
38 views11:44
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 14:44:29

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 309

– با خودتون موزر آوردین؟ می خوام مرتب کنم این موها رو . 
سعی می کند نگاهش را به سر بی روسری ام ندوزد، انگار چه جذابیتی دارد! 
– نه خانوم، ولی بخواین تو شهر می خرم .
– میخوام... آرایشگاه زنونه هم خوبه. ما که دیروقت میرسیم، فردا بریم 
دهات. 
– یکم استراحت کنین. بچه رو بدین بذارم صندلی جلو. جا می شه... 
– ممنون. نیازی نیست. برسیم استراحت میکنم. 
اما خیلی طول نمی کشد که بیخوابی هایم گریبانم را می گیرد؛ چشم می بندم. 
جایی مثل یک مهمانی هستم. تنها کنار یک شومینه ایستاده ام. آدم های 
اطراف محواند و فضا دلگیر و تاریک است. انگار شده ام مهگل نوزده ساله. 
منتظرم تا او بیاید. گویی خیلی وقت است که ایستاده ام. در سالن باز می شود و 
بوی عطر مردانه اش ازمیان تمام بوهای دیگر زودتر به مشامم می رسد. سر 
برمیگردانم، انتظار دارم به دنبالم بگردد. قدم پیش میگذارم؛ مسعود است، 
شاید بهادر. چهره هایشان ترکیب شده و چیزی که عجیب است، آن نگاه 
تمسخرآمیز و نیشخند کنار لب اوست، نگاهم به دخترک زیبای کنار دستش 
کشیده می شود؛ بازو در بازو. درخشش نگین حلقه هایشان را میان تاریکی 
میبینم. نفسم بالا نمیآید. نگاهم به آینه میافتد، من دخترکی بدون مو، لاغر 
و تکیده... آن دختر، زیبا و ملیح و دوست داشتنی. صورت مرد هنوز هم ترکیبی
است از مردان گذشته. وحشتزده فاصله میگیرم. میان تاریکی می دوم، آنقدر 
که سینه ام به خس خس می افتد... 
– خانوم؟! مهگل خانوم... جان مادرتون بلند شین... یا خدا... 
چشم هایم که باز می شوند، تصویر مردی جلو صورتم است که با چشمانی 
وقزده ازترس نگاهم می کند. عرق روی پیشانی و شقیقه های تتوشده اش در 
میان نور خورشید می درخشد. خواب بود. لب میزنم: 
– خواب بود. 
دستی به سر کم مویش می کشد، یک لیوان آب می آورد. کنار جاده 
ایستاده است. تا ته لیوان اب را می نوشم. 
– بهتر نیست برگردیم؟ حالتون خوب نیست انگار! 
به جاده ی پیش رو نگاه می کنم. کمی جلوتر شهر است.
– خوبم، فقط خواب بد دیدم. 
در را می بندد. 
– از صبح یه لیوان آبم نخوردین. براتون ساندویچ سرد گذاشتن، نوشابه ی
خنکم هست. حالتون بهتر می شه. آقا بهادر بفهمن نتونستم امانتداری کنم، 
گردنم و میشکنن؛ پس تو رو خدا با من یکم راه بیاین.
یک ساندویچ با بسته بندی غذاخوری بهادر به سمتم می گیرد و یک قوطی 
نوشابه ی خارجی. لحن پرالتماس و نگاه خواهشمندش می گوید چه قدر از بهادر 
میترسد. انها را می گیرم، قطعاً خوشمزه و بهترین هستند. 
– چه قدر از بهادر میترسین؟! خودش میدونه من اهل خوردوخوراک نیستم. 
نگاهش جدی میشود؛ شبیه اصلان، عباس، بهادر. 
– نه خانوم، ترس نیست. شما نمیدونین بهادرخان چه لطفی کردن به من! 
کی به یه زندانی که اگه عفو بهش نمی خورد حالاحالاها ، کار می ده و امور 
زنوبچه ش و رتقوفتق میکنه، خانوم؟! خدا شاهده وقتی آقا خواستن با شما 
همراه بشم، انگار دنیا رو بهمون دادن... الانم هرچی بخواین همونه. 
احساس خاصی دارم. من هم کم از یک زندانی نداشتم. نمی توانم بگویم دلش 
سوخت؛ بهادر و دلسوزی کنار هم نمیآیند. او عادت دارد میان آن چه دیگران 
نمیپسندند، بهترینها را ببیند. این که چه چیزی در من بهتر از سایر زن های 
اطرافش بود را نمی دانم. یعنی خواب من معنایش چیست؟ بهادر زن دیگری را 
میخواهد؟ یعنی دخترخاله اش... نه، اگر چنین بود که نمی آمد همه چیز را 
بگوید! فقط دو گاز از ساندویچ را می خورم. از فکر بهادر و حضور زنی دیگر در 
زندگیاش، کسی که ان روز گفت، تهوع میگیرم و نوشابه را یک نفس 
مینوشم، شاید بغض هم با آن پایین برود.
گوشی ام را روشن می کنم. چندین تماس از همان شماره و چند پیامک که 
نمیخوانم، اما از بهادر، هیچ. از این انتظار بدم می آید. قبلاً هم چنین تجربه ای 
داشته ام. انتظار تماس، پیام یا هرچیزی. 
دلم میخواهد از او بپرسم: به من خیانت میکنی، بهادر؟ اما نمی توانم. از کجا 
معلوم راست بگوید؟ 
– خانوم، آرایشگاه زنانه... میخواین برید؟ بچه رو من نگه می دارم. 
بهار خوش خواب است، البته ماشین هم بیتاثیر نیست. امروز تعداد دفعات 
شیرخوردنش کمتر شده است. 
– میتونین اگه گریه کرد، با شیشه شیر بدین؟ 
نگاه دلخوری میکند. 
– من سه تا بچه دارم دارم، خانم، سه قلو... الان بزرگ شدن، ولی یه زمانی... 
وقتتون رو نگیرم، برید خیالتون راحت. 
زن آرایشگر کمی عقب می رود و باتعجب به آن چه از موها باقی مانده است، 
نگاه می کند! 
– خودت این بلا رو سر این موها آوردی؟ 
واقعاً وضع بدی دارد. حال که جلوی آینه نشسته ام می فهمم چرا بهادر چنان 
حالی داشت. 
– آره، میشه فقط یک دستش کنین؟





@roman_online_667097
35 views11:44
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 14:44:14

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 308

هرگز فکر نمیکردم روزی قسمت این باشد که کودکی دیگر را به آغوش 
بگیرم. 
گوشی ام می لرزد، پیام دارم. 
»مراقب اول خودت، بعد بچه باش. سمیر خودیه؛ کاری بود بهش بگو. در پناه 
خدا«.
من حتی یک کلمه هم نگفتم کجا می خواهم بروم. حتماً آن روز متوجه رفتن 
من به تاکسی سرویس شده است. از من هم نپرسید کجا می روم. از شماره ی 
ان مرد تعداد زیادی پیام دارم. نمیخواهم بخوانم. اما نمی شود بی پاسخ از آن 
گذشت. 
»من نمی خوام جواب بدم، اصلاً نمی خوام هیچ آدمی رو از گذشته ای که 
نمیدونم، بشناسم. پیام هاتونو نمیخونم، پس نمیدونم شما کی هستین و بقیه 
چه کسایی. من پدری داشتم که اسمش مهیار بود، مادرم مهتاب. هیچ 
خاطره ی خوبی جز پدرم تو زندگی ندارم، آقای ساریخانی؛ مطلقاً هیچ چیز جز 
اون. نمیخوام اونو ازم بگیرید. لطفاً تماس نگیرید«.
برایش ارسال می کنم. موبایل زنگ می خورد. انتظار چنین سرعتِ عملی را 
ندارم. نگاه راننده را از آینه احساس می کنم. باید گوشی را بیصدا می کردم. 
– چرا زنگ زدین؟ من براتون پیام دادم لطفاً... 
– قطع نکنین، ما مزاحم نیستیم. باید حتماً ببینیمتون.
صدای مرد پر از التماس است. نامش آراد بود؟ 
– آقای آراد، با زندگی و روح و روان من بازی می کنین. گفتم بهتون هیچ
تمایلی ندارم برای دیدنتون. متأسفم واقعاً. فکر کنین هیچ وقت من نبودم. 
– یعنی نمیخواین بدونین پدرتون کیه؟ یا... 
راننده سعی می کند نفهمم، ولی مگر می شود زیردست بهادر باشی و به او 
حساب پس ندهی... می شود کنجکاو نباشی؟ 
– نه نمیخوام، واقعاً برام مهم نیست. خدا نگهدارتون. 
گوشی را خاموش می کنم، اما چیزی مثل موریانه از درون تمامی ذهنم را 
میجود. 
– خانوم، مشکلی پیش اومده؟ 
با تأخیر به او نگاه می کنم. انگار کمی طول میکشد تا اطلاعات کلامش از 
گوشها به مغزم برسد. همین را کم داشتم؛ یک گزارشگر. 
– نه چیزی که نتونم حلش کنم. شما هم نمیخواد به رئیستون گزارش کنین. 
اگه فکر می کنین نمی تونین و وظیفه دارین بگید، تا من ماشین دیگه ای پیدا 
کنم. 
اخم هایش درهم می رود. انتظار این تندی را ندارد، خودم هم ندارم، اما ذهن 
متشنجم یک فکر دیگر را تاب ندارد؛ این که بهادر بخواهد پی تلفن را هم 
بگیرد. کاش همان پیک موتوری بدون نفوذ بود، یک مرد عادی.
مسیر طولانی و خسته کننده است، هوای بیرون در اواخر شهریور در طول روز 
گرم است. سرسبزی کمی در جاده وجود دارد، یک مسیر یکنواخت. گاهی کنار 
میزند و من کمی راه میروم. زمین خاکی است و پر از خار.
بهار بعداز تمیز شدن و شیرخوردن خوابیده و من هم کمی از جاده فاصله 
میگیرم و روسری از سر درمی آورم. مویی نمانده که بخواهم مخفی اش کنم، 
بیشتر شبیه پسربچه ها در فیلم های قدیمی شده ام. بعضی جاهای سرم انگار 
کچل شده است. باید با ماشین از ته بزنمشان. سر گرد هم نعمتی است. این را 
وقتی فهمیدم که یک روز برای تلافی، موهای یکی از دخترهای پرورشگاه را 
کوتاه کردم، چون ادای مادرم را درآورد وقتی من را آورد و پرت کرد داخل 
پرورشگاه و گفت: این گیس بریده رو نمیخوام. همان جای قبلی بود، تهش 
برگشتم به همان جا. موهایم بلند بود؛ لخت و سیاه رنگ، تا پشت زانوهایم. 
نمیدانم زن سرایدار چگونه و با چه دلی موهایم را از ته زد... حتی مهتاب هم 
بعداز آن که کمی موها بلندتر شد و من را دید، نگاهش غمگین شد. مهتاب! 
دلش به درد آمد؟ 
– خانوم. 
صدای راننده از دور می آید. خیلی بیشتر از حد دور شده ام. سکوت این دشت 
بی آب وعلف مسحور کننده است.



@roman_online_667097
33 views11:44
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 14:44:01

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 307

_ یه چیزی بخور، بگیر بخواب... چند روز صبر کنی، »آلا« می آد کمکت... اون 
دوست دختر من نیست، فامیل منه... دخترخاله مه... میخوام از روستا بیاد بیرون، 
زیر بال وپر بگیرمش. برای خودش خانومیه، جاش تو دهات نیست... میدونم 
که تا صد سال دیگه هم نمیپرسیدی. 
تبر برداشته تا به ریشه ام بزند. شاید او هم می خواهد مدل خودش رابطه را 
ترک کند. جوری که بفهمم من هم کم آزارش نداده ام. 
_ معایب دیگه م رو هم لیست کن که هر بار با یه چیز سورپرایزم نکنی. 
اینجوری بهتر می فهمم که چه قدر با من بودن عذابت داده... متأسفم، بهادر... 
شاید بهتر بود همون پارتنر بودن و با من حفظ می کردی... 
لباسش را مرتب می کند. نمیتوانم حسش را بخوانم. 
_ خب، اگه می خوای بیا طلاقت بدم، معشوقه م شو. 
نفسم بند می آید، خیلی خونسرد است. انگار پیشنهادی است که خیلی دوست 
دارد اجرایی شود. هیچ نمیگویم. نفس حبس شده نمی گذارد، انتظار این را 
ندارم. می روم تا لیوان آبی بخورم. قلبم درد می کند. 
_ حرفی که می زنی رو ببین جواب بدم، تحملش و داری یا نه؟ اول ببین عزتت 
رو کم می کنه یا نه، بعد بگو... من تو رو ول نمیکنم. من دارایی هام و ازدست 
نمیدم. فکر کن دیوانه م. عوض این که دنده معکوس بکشی، یکم رانندگی یاد 
بگیر. امتحان کن... دست فرمونتو درست کن، گلی خانوم.
به ظرفشویی تکیه می دهم. پشت سرم است؛ نه خیلی دور، نه نزدیک. 
_ تیکه هات و بارم کردی، برو. من اموالت نیستم، اموال هیچ کسی نیستم... 
خودم می تونم از پس کارام بربیام. بچه م رو روی دوشمم شده، می کشم... مثل 
امروزو دیگه نمی بینی. 
حس می کنم نزدیک تر شده، گرمایش را احساس می کنم. 
_ بچه ت نه، بچه مون، اموال نه، دارایی... من کاری ندارم بهت. دخالتی 
نمیکنم، فقط مراقب زن و بچه مم. لجبازی هم نمی کنم، من سر زندگی و 
خانواده م کوتاه نمی آم. نمیخوامم اذیتت کنم، من گشتا و دورام رو زدم، دیگه 
داره می شه چهل سالم. تو رو درستت می کنم، خودمم درست می شم، ولی 
اولوآخرش مال منی. 


..................... 


پارچه ی آغوشی را مرتب میکنم. برایم کمی جدید است، اما راحت تر. بهار 
درونش می خوابد، پاهایش آویزان نیست. کوله پشتیام را نیز برمی دارم. هوا 
هنوز تاریک است و راننده دم در منتظر. نمیدانم باید با خود چه چیزی ببرم. از 
دیروز بهادر را ندیده ام؛ بعداز آن مکالمات پرتنش و باز هم بی حاصل. چمدان 
لوازم بهار و کمی هم مال خودم را برمی دارم. این اولین گام برای یک زندگی 
به تنهایی است. موبایلم را بعداز دو روز روشن می کنم. بیش از صد تماس از 
شماره ی مثلاً برادرم و چندین پیام که پشت سرهم می آید. نمیخوانم.
نمیخواهم در این شرایط فکرم مشغول کسی باشد. این همه سال یک پدر 
داشتم پر از زندگی. او برایم کافی است. 
– خانوم، آقا بهادر یه سبد فرستادن که گذاشتم تو صندوق عقب. میخواین 
بذارم جلو دردسترس باشه... 
چشم می گردانم پی او، اما نیست. 
وسایل را داخل صندوق عقب می گذارد. حاضرم قسم بخورم این ماشین لوکس 
و راحت نمیتواند برای یک تاکسی سرویس باشد. 
– شما شوهر من و میشناسین؟ 
میخواهم تکلیفم روشن شود. مرد قوی هیکلی است شاید هم سن عباس یا 
اصلان. 
– بله خانوم، من نوکرشونم. هر امری باشه درخدمتم. 
دو راه دارم، یا مسیرم را با کسی بروم که او فرستاده و می دانم در امنیت کامل 
هستم یا یک دندگی کنم و تهش با هزار اضطراب راهی شوم. عاقلانه راه اول 
است که انرژی ام باشد برای بعد. 
یک تشک و بالش کوچک برای بهار کنار خودم روی صندلی عقب می گذارم. 
تقریباً قنداق پیچش کرده ام و یک پستانک کوچک هم در دهانش دارد. تمام 
این تجربیات را سر شاپرک و مدتی که در پرورشگاه کنارش بودم یاد گرفتم.



@roman_online_667097
33 views11:44
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 14:43:45

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 306


است، اما فرزند مردی که من حتی نامش را نشنیده ام. این امکان ندارد. محال 
است پدرم واقعی نباشد. 
– گلی جان! 
گلی جان گفتنش شبیه تیر خلاص است. با بهار ی که در آغوشم است مچاله 
میشوم و زانو به بغل می کشم. گویا می خواهم او را به تن چفت کنم. کودکم 
شیر مینوشد و من زار می زنم. می گویند اشک و شیر هردو از خون هستند. 
یکی گوشت به تن می آورد و یکی گوشت از تن می گیرد، اگر به غم باشد. 
هیچ نمیگوید، فقط قفل تنم را باز می کند، بچه را بیرون میکشد و لباسم را 
مرتب میکند. بهار هنوز سیر نشده، گریه میکند. دست های بهادر به دورم 
میپیچند، حال من شده ام بچه ی او. مادر... نه... مادر برای من یعنی عذاب! 
پدر... حال حتی پدر هم شده واژه ای مشکوک برای من. 
چه قدر خوب است که ساکت است و فقط آغوشش را می دهد. گریه ی بهار 
میشود موسیقی متن برای درد مادرش. دست می برم تا او را به آغوش بگیرم. 
– نمیخواد شیر بدی، نمی میره از گرسنگی و گریه. داروهات و خوردی؟ این 
چه سؤالیه... تو اصلاً چیزی ام خوردی؟ 
آرام تر شده ام. روی تخت می گذاردم و بهار را بغل می کند و می رود.
حتماً در نظرش زن بی عرضه ای هستم که از پس خودم و بچه بر نمیآیم. 
اشک هایم را پاک می کنم. نمیخواهم پیش خودش بگوید بدون من لنگ 
است. خانه هنوز به هم ریخته است... آثار دیشب. 
از فلاسک داخل شیشه ی شیر آب می ریزد و شیر درست می کند. بچه را تکان 
میدهد. آرام است و با او حرف می زند.
– ممنون که اومدی... بده من بهارو . میتونی بری به کارهات برسی. 
دست می برم تا بهار را بگیرم، من را کنار میزند. عصبانی است و نگاهش تیره 
و سرد. 
– کار من فعلاً مراقبت از زن و بچه مه و اگه دوباره بگی اون وقت که
بیمارستان بودی، به ولله می کوبم تو دهنت. الان عصبانیم. برو رد کارت، 
خودت و با یه چیزی سرگرم کن نبینم ریختتو! 
دهانم از تعجب باز می ماند. نه به آن دلداری دادنش، نه به این مدل حرف 
زدن. 
– هیچ متوجهی من اومدم این جا که تنها باشم؟ به این حالت الان می گن 
متارکه، نه این که تو هرروز این جایی. بیرون میرم، دنبالمی، بهادر. 
غرشی می کند که باعث می شود کمی عقب بروم. نگاهش شعله ور است.
– تو کی وقت کردی این چرندیات و یادبگیری؟ تو متارکه کردی، من که 
نکردم. الانم دهن و ببندی، برات ضرر ندارم، گلی. 
عصبانی می شوم. یعنی واقعاً او درکی از قهر و دعوا دارد؟ درکی از احساسات 
من و روزهای گذشته ام دارد؟ 
– بیا ضرر برسون ببینم... تو وقتی خواستم، نبودی... 
– حرف جدید بزن، رو دور باطلی. 
بهار را رو شانه می گذارد تا بادگلویش را بگیرد. انگار صدتا بچه بزرگ کرده 
است. حرص می خورم از این که این قدر مسلط است به خودش و هنوز با 
حرفهایش می تواند من را تا سرحد مرگ عصبانی کند. 
– چی جدیدتر می خوای؟ داروهام تموم شده. من قبلاً چندتا قرص می خوردم؟ 
تأثیرش را می گذارد، آن خشم نگاهش فروکش می کند. با سر به روی کانتر 
اشاره می کند. 
– اونجاست، برات خریدم. دیدم داره تموم میشه... حتی نمیپرسی بهادر، چرا 
عصبانی هستی. هیچوقت نمیپرسی از هیچ چیز من، درحالیکه من همیشه 
ازت می پرسم چه خبر... اگه لطف کنی و حرف بزنی، پای حرفت می شینم. 
یاد دیشب می افتم و دوستت دارم. لیست کارهایی که انجام نمی دادم زیاد 
میشود.
– من هیچ وقت کسی رو نداشتم که بخواد برام حرف بزنه، بهادر... عادت ندارم 
حرف بزنم یا بپرسم . زندگی من جوری بود که باید سرم تو کار خودم می بود. 
ندونستن نعمتی بود که تو دردسر نیفتم.
روبه رویم می آید. امروز هم مشکی به تن دارد و چقدر این رنگ او را شکسته تر 
نشان میدهد. راستی چرا سیاه پوشیده؟ 
سر انگشتانش روی موهای کاملاً کوتاه شده ام متوقف می شود، چشمانش 
میچرخد روی سرم. میدانم چقدر ناراحت میشد هروقت این کار را می کردم، 
بیشتر از تمام رفتار های من. 
_ هروقت کوتاهشون می کنی، انگار به من فحش ناموس می دی، مهگل... یه 
نفر قتلم بکنه، می ره زندان تاوانش و میده؛ شده با جونش. منم تاوان می دم. 
فرصت بده، ولی این جور خودت و داغون نکن. به من که نمی گی چی داره مثل 
خوره متلاشیت می کنه، هیچ وقت جز توی تخت محرمت نبودم، گلی. این و 
خوب می دونم. 
میرود تا بهار را روی تخت بگذارد و نگاه من پی اوست. یاد روزهای اولمان 
میافتم که میخواستم تن در اختیار ش بگذارم تا بیشتر زجر بکشم، اما او همان 
اول تن و روحم را به زجر که نکشید هیچ، معتاد خودش کرد؛ شد مایه ی 
آرامشم.




@roman_online_667097
34 views11:43
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 14:43:30

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 305

هنوز ندیده ام، جرئتش را ندارم. یعنی بهار روزی حس می کند یک برادر همراه 
داشته، یک قل بدشانس؟! آیا دلتنگش میشود؟ 
دلتنگی حس عجیبی است، مخصوصاً اگر با دلسردی و دلخوری همراه شود. 
مثل الان من که حاصل ترکیب این سه شده دردی در میان سینه ام... اینکه 
بارها گوشی ام را نگاه می کنم شاید پیامی دهد یا من پیامش را جواب بدهم، اما 
تهش می شود قطرات اشک و یک بغض بازنشده. مدام می گویی چه فایده؟ اگر 
بیاید شاید بازهم رهایت کند. مثل یک توپ کوچک در دست یک کودک. هی 
پرتت میکند روی زمین و هر بار با قدرت بیشتر میکوبدت، اما یک بار می کوبد 
و دیگر نمیگیرد. میرود که برود پی یک بازی دیگر و توپ می ماند که تهش 
کجا بیفتد. 
دلم تنگ است، برای بهادری که با درد گفت، من از دنیای او چه می دانم. 
دلم تنگ است برای بابایی که چند وقتی است هرکسی می آید، میخواهد او را 
هم از خاطراتم بگیرد. مردی که خودش نامم را انتخاب کرد. مردی که به جای 
آغوش مادر، دست ها و بازوهای او شد گهواره ام. راستی، بابایم مهیار، چه کاره 
بود؟! اهل کجا بود؟ چرا ما هیچ کسی را نداشتیم؟ 
بازهم به گوشی و شماره ای که ذخیره کرده ام نگاه می کنم. این ها یعنی به او 
ربط دارند؟
اگر بیایند و بگویند که واقعاً او پدرم نبود، باید چه کنم؟ باید دنبال پدر هم 
بگردم؟ 
خسته از کلنجار رفتن با افکار پریشانم ازجا بلند میشوم. شده ام جغد. یک 
لیوان نسکافه شاید حالم را بهتر کند. 
سکوت شب را دوست دارم، اما این سکوت و لیوان داغ نسکافه چیزی کم دارد، 
بوی یک مرد... حضور آن حجم بزرگ و مردانه که دست به سینه از دور نگاهم 
کند و من بدانم آن جاست، حواسش به من است. بدانم سرش پر از هزاران 
سؤال درباره ی مهگلی است که ایستاده و سعی می کند از لجنزار گذشته پا 
بیرون بکشد. او امشب نیست که ببیند مردی که فکر این مهگل را اشغال 
کرده دیگر مسعود شکاری نیست، دیگر محنا نیست، دیگر فاضل و پسرانش 
نیستند. 
»به چی فکر می کنی گلی«؟ 
برمیگردم. صدایش را می شنوم، اما نیست. فقط صدایش در سرم است.
»به تو«...
هیچوقت به او این جواب را ندادم. هیچ وقت نگفتم واقعاً چه قدر دوستش دارم. 
همیشه حین دعواهایمان گفته ام... یا فقط سرسری. هیچوقت کنارش نایستادم 
و یک دل سیر نگاهش نکردم و تهش بگویم که چه قدر دوستش دارم.
از شب متنفرم. از این سکوت بیزارم. از این حجم بی او که باعث می شود درون 
خود مچاله شوم و تمام گذشته را قی کنم و ته گلویم از این بی عاقبتی بسوزد. 
او همان عاقبت من است که مادرم گفت عاقبتت به خیر نشود، گیس بریده...
موهایم بلند شده، عاقبتم به خیر نشد. گیس هایم بریده شود تا روح مادرم آرام 
گیرد. 
وقتی بهار نق می زند، دیگر مویی روی سرم نیست. از کوتاه هم کوتاه تر است. 
حال، حس خوبی دارم. 
بهادر نگفت دوست دختری در کار نیست. بهادر مرد ماندن با هیچ زنی نیست. 
بهادر...


.................. 


– شما دنبال من می گشتید؟
ظهر شده که تصمیم می گیرم به آن شماره زنگ بزنم، آن هم بعداز تماس 
دوباره ی بنگاهدار که حتماً پول خوبی از ان دو نفر گرفته است. 
– مهگل ساریخانی؟ خودتونید؟ 
لهجه ی غلیظی دارد، فارسی را قشنگ حرف میزند، کمی شبیه پدرم. نفسم 
تنگ می شود. 
– بله، خودمم، شما کی هستین؟
– آراد ساریخانی، پسر شهیاد ساریخانی. ما با هم نسبت داریم. با خواهرم 
اومدیم دنبال شما. می شه آدرس بدین خدمت برسیم؟ 
ضربان قلبم بالا می رود؛ یک ساریخانی دیگر، یک فامیل واقعی؟! 
– با من چیکار دارین؟ 
سخت است، اما می گویم. آمادگی شنیدن هیچ چیز را ندارم، من قرار است 
فردا صبح برای دیدن شاپرکم راهی شوم، هیچ ماجرای جدیدی نمی خواهم. 
– باید ببینیمتون، خواهش می کنم. ما... ما خواهر و برادریم. من و شما و ... 
تماس را قطع می کنم. امکان ندارد، من هیچ کسی را ندارم. نمی فهمم چه 
میشود، اما صدایم بیشتر شبیه ناله ی یک انسان محتضر است. تمام وسایل دم 
دستم را روی زمین کوبیده ام؛ تصویری آشنا.
درد... دردی فوق انسانی روح و روانم را له می کند، برادر و خواهر؟ این دیگر 
چه شوخی ای است.

بچه ام بهار را ازیاد برده ام، لعنت به من... به سختی خودم را به اتاق می رسانم. 
موبایل آن قدر زنگ خورد که یا خاموش شد یا کسی که تماس گرفت، 
منصرف. 
سینه به دهان طفلم می گذارم. شیرم شاید برایش خوب نباشد. به او ظلم 
میکنم، اما تمام آوار زندگی روی سرم خراب شد؛ وقتی آن مرد گفت برادرم



@roman_online_667097
36 views11:43
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 14:43:15

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 304

راست میگوید... غم نگاهش دلگیرکننده است. حضور من در زندگی اش بیشتر 
شبیه یک ایزوله بود. دلم می سوزد، اما نه آنقدر که فراموش کنم دختری 
هجده ساله اطراف اوست. 
– اگه از دوست دختراته یا همونی که باهاش بهم خیانت کردی، بهتره فراموش 
کنی. 
تند می گویم و او سریعتر برافروخته می شود. صدای دندان ساییدنش را 
میشنوم، اما به راهم ادامه می دهم. برای آنکه نبیند با کلمه ای دیگر خواهم 
بارید از فکر بودن زنی دیگر در زندگی اش، غیراز من. 
– یه حرفی که می زنی، وایسا جوابش و بخور، مهگل... من دوست دخترمو 
میآرم خونه ی زنم؟ 
نمیگوید نه، دو ست دختری نیست. نمیگوید پای کس دیگری در میان نیست. 
نمیگوید خیانت نکرده ام! پا تند می کنم. نگهبان جلوی در است که سلام 
میکند. جواب داده و نداده به سمت آسانسور می دوم. آخرش چه؟! او نمی تواند 
تا ابد تنها بماند... چرا نباید بماند؟! اما مگر من غیراز او کسی را می آورم داخل 
زندگی؟ دل مگر دل نیست؟ مرد و زن که ندارد. آدم است و یک دل. 
نمیفهمم چگونه به داخل خانه می پرم. باید قفل را عوض کنم. بهار شروع به 
گریه میکند. وقت شیر خوردن و تعویض پوشکش رسیده و این برای
مشغولیت ذهن عالی است. آنقدر که صدای پیامک گوشی را می شنوم و میان 
کارهای بهار فراموش می کنم.
باید بگویم نیاید. اینکه همیشه باشد، انگار زندانی شده ام. مثل نگهبان هرجا 
بروم هست. حتی نمیخواهم بداند قصد رفتن به دنبال شاپرک را دارم. 
ساعت های بعد را سعی می کنم با انجام تغییراتی در خانه به ذهنم نظم دهم. 
صدای زنگ موبایل می آید. منتظر تماس برای راننده ام، اما از دیدن نام مشاور 
املاک خانه ی قدیمی بعداز چندین روز، متعجب می شوم. 
– بله؟ 
از او که دوست صمیمی فاضل بود خوشم نمیآید. 
– سلام ، مهگل خانوم. شرمنده که مزاحم شدم. یه خانم و آقایی اومدن این جا. 
داشتم در مغازه رو میبستم؛ گیر سه پیچ شدن و آدرس شما رو خواستن. گفتن 
از شهرستانن. خواستم بگم اگه می خواین، شماره تونو بدم. 
اولین چیزی که به ذهنم می آید این است که از طرف شاپرک باشند. 
– از کجا اومدن؟ نگفتن؟ 
انگار علاقه ام به دانستن، سرِکیفش می آورد.
– والا گفتن فامیلتون ! این که کی و چی، نه... آقاهه شماره داد بدم بهتون. 
یادداشت می کنین؟
شماره را می خواند، پیش شماره برای جایی است که نمیشناسم. 
– گفتن تو هتلن. بعض شما نباشه، وضعشون خوب بود. خلاصه ، خبر خوب 
بود، شیرینی ما یادتون نره. 
دندان روی دندان می کشم، مردک طماع! باشه ی کوتاهی می گویم و قطع 
میکنم. 
پیام بهادر روی صفحه است. 
»خیلی خری«! 
خنده ام می گیرد، شاید یک توهین است، اما بهادرگونه. به شماره ی دردستم 
نگاه می کنم. از یادم می رود که امروز بین ما چه گذشت. 
در گوگل برای پیش شماره جستجو می کنم که معلوم می شود متعلق به 
آذربایجان غربی است. پدرم تُرک بود، مهتاب هم، بیشتر اوقات با همان زبان 
حرف می زدند؛ البته یادم است که پدرم بیشتر. 
پدر! در این ماه های گذشته من یک واژه را یدک می کشم، »حرام زاده«... 
واژه ای که با وجود مردی که تماماً برایم پدر بود، بی معناست. شاید اگر 
میگفتند مهتاب مادرم نیست، سریع قبول میکردم، اما پدرم... تابه حال 
کمترین شک و تردید را نداشته ام. خودش بارها گفت که حتی اسمم را خودش 
انتخاب کرده است. راستی، من هیچ چیز از او نمیدانم؛ از مهتاب هم.
چند بار دستم برای گرفتن شماره پیش میرود، اما در نهایت این جیغ بهار 
است که بهانه میشود برای تماس نگرفتن. دخترک کولی جایش را کثیف 
کرده. نمیدانم چرا همیشه فکر می کنم او شبیه من است.
او با مرگ و تمام اتفاقات مبارزه کرد. هیچ چیز برایش راحت نبود. هنوز تنش 
از رد سرنگ ها کبود است. هنوز پوستش از چسب ها زخم است و هنوز جای 
لوله ای که برای تخلیه آب ریه برایش گذاشتند، هست. دخترکم مانند مادرش 
سر سلامت به در برده از این آشفته روزگار. 
او را میشویم، ظریف است و کوچک. هنوز داخل سینک ظرفشویی حمامش 
میدهم. می ترسم بیفتد. قدش به آرنجم نیز نرسیده است. وَنگ می زند و 
پوستش قرمزتر از همیشه می شود. 
اگر بهادر واقعاً خیانت می کند، چرا بازهم میآید؟! 
بهار را داخل پارچه ی خشک کن می پیچم. افکار در کمترین فرصتی نمود پیدا 
میکنند.
سرم از درد به دَوَران می افتد. شیر خشک برای بهار درست می کنم. سنگین تر 
است؛ کمی بیشتر می خوابد. داروهایش را هم می دهم. دیگر کاری برای انجام 
دادن ندارم. باید یک تبلت یا لپ تاپ بخرم؛ راهی برای ارتباط بهتر با دنیا. 
مینشینم و فیلم های بهار را نگاه می کنم. چند فیلم از ارسلان نیز هست، اما





@roman_online_667097
38 views11:43
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 14:43:01

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 303

حتی نمیدونن من هستم. اونام ولم کردن... بهادرم یکی مثل بقیه، سر بزنگاه 
گذاشت رفت.
بازهم یک سکوت طولانی ...
– حق داری ناراحت باشی، ولی خوب سبک و سنگین کن. تو مثل دخترمی، اگه 
داشتم. ما می دونیم بچه بی پدر و مادرم بزرگ می شه و فقط بحث بچه نیست؛
ببین با بهادر آرامش داری یا بی بهادر. زندگی اونقدر طولانی نیست که به 
ناراحتی بگذره. هر کاری میکنی، طولش نده. بخوای برگردین، طولانی بشه، 
هزارتا اتفاق میفته، کینه اضافه می شه. نخوای هم برگردی، فرصت 
تصمیم گیری برای آینده‌ی هردوتون ازدست میره... این وسط فقط به خودتون 
دوتا فکر کن، مهگل. 
نصیحت خوبی است. فکر نمیکنم مادرم اگر بود، چنین حرف هایی میزد. 
– من فردا می رم به اون آدرس. شهرستانه، منم بلد نیستم، شاید با آژانس 
برم... دعا کنین حل بشه... دلم براش تنگ شده. بدتر این که نمیدونم 
چه جوری ازش نگهداری می شه. 
نفس عمیقی می کشم تا اشک نریزم. سرم درحال انفجار است بعد این همه 
گریه.
– تو نگران زندگی مشترکت باش و دل خودت. هر کاری می کنی، دیگه 
برنگرد به اون روزا که مثل مرده ها بودی، مهگل. یه روز بهادر دستت و گرفت؛
امروز تو دست زندگی و عاقبتت رو بگیر، دخترم... من برم. خبر می گیرم ازت. 
تماس را قطع می کنم، تابه حال به تنهایی خارج از تهران نرفته ام. حتی نمیدانم 
»اسفراین« کجاست که بدانم روستاهایش چه جور جایی است. باید با آژانس 
سرِ خیابان هماهنگ کنم. مدت ها کارهایم با بهادر بوده است و این واقعاً تا 
چند وقت برایم سخت میشود. 
بهار را حاضر می کنم تا با کالسکه به سر خیابان برویم؛ شاید هم یک گردش 
کوتاه. 
این اولین قدم من و بهار است که بی استرس و مادرودختری بیرون میرویم. 
من هرگز چنین تجربه ای را نداشته ام. بهار هیچگاه این را به یاد نخواهد آورد 
که یک روز برای اولین بار با کالسکه مسیری را تنها و گشت زنان طی کردیم، 
بدون آنکه درد داشته باشیم. بدون آن که چشمانمان گریان باشد، فقط 
خودمان... در آرامش. نه این که نبود بهادر غم ندارد، نه... اما یک حس سبکی 
در دلم است. شاید چون او هنوز هم هست، اطرافمان حضور دارد. 
با مسئول تاکسی سرویس حرف می زنم، میگوید باید ببیند کدام راننده حاضر 
میشود این مسیر طولانی را برود. قرار شد خبر بدهد. بهار بیدار است و از زیر 
کاور مشغول تماشای بیرون. برای یک نوزاد نارس، هوشیاری خوبی دارد. کمی
بیشتر راه می رویم تا اطراف خانه ی جدیدمان را بشناسیم. با او حرف می زنم و 
میدانم نمی فهمد و فقط صدایم را شاید میان این شلوغی تشخیص دهد. شاید 
حتی خوب هم نبیند. چکاپ های ماهیانه برای چشم، شنوایی و قلب باید برود. 
کارهای زیادی مانده که به آن مشغول خواهم بود. 
– امروز هوا خیلی خوبه. 
این صدا هرجا باشد، حتی اگر میان تمام شلوغی های دنیا، بازهم می شناسم. 
حتی اگر نشنوم، با بوی عطرش او را خواهم شناخت. 
– آره، هوای خوبیه. 
کنارم قدم می زند. نیاز نیست بپرسم این وقت روز اینجا در تعقیب ما چه 
میکند.
– گفتم تو محل تنها نباشی... 
تنها نبودن... نمیدانم چه اصراری دارد تا باعث خشم و عصبانیت من بشود با 
این جمله. راه برگشت را در پیش می گیرم. 
– الان همه ی مردا سر کارن، نیاز نیست کسی تو محل من و با تو ببینه. 
اینکه مردی نباشه کنارم، الان عادیه. اینکه دوماه مردی کنارم نبود تو 
بیمارستان، غیرعادی بود، بهادر افخم!
یک لحظه می ایستد. بغض میکنم از این زبان تلخم. تا کی می خواهم 
بگویم؟! 
– حق داری بگی... خسته شدی هر ساعتی، بگو بیام. تا آخر هفته یه پرستار 
میآرم. می شناسمش. تو بچه داری حرف نداره. بهار رو مثل گل نگه می داره. تو 
کارای خونه هم کمکت می کنه. 
لب گاز می گیرم تا حرفی نزنم که تلخ باشد. پرستار حتماً یک زن است. 
– چند سالشه؟ 
نزدیک خانه می شویم. ماشینش کمی جلوتر پارک شده است. احتمالاً ما را 
دیده بود. 
– هیجده سالشه... میآد، میبینی... دختر خوبیه، نگران نباش. 
نگاهش می کنم. یک دختر هجده ساله ی آشنا؟! کسی که من در این مدت 
نشناخته ام؟ نکند آن روز که از خیانت گفت... 
– کیه که من نمی شناسم؟ 
کنار من می ایستد. امروز مرتب است و ریش هایش اصلاح شده. بلوز کرمرنگ 
قشنگی به تن دارد و یک شلوار شکلاتی تیره، اما هنوز خیلی لاغر است. فکرم 
را جمع می کنم. لبخند میزند یا نیشخند؛ از درک آن عاجزم. 
_ تو مگه چه قدر اطرافیان من و میشناسی، گلی؟!




@roman_online_667097
39 views11:43
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 14:42:44

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 302

و من از وحشت رو به مرگ بودم و بهادر جایی آن بیرون میدانست که من 
خیانت نکرده ام و من روی زمین از ترس، دستانم برای گرفتن شماره می لرزید. 
میخواهم بیاید و فراموش کنیم؟ فراموشی تمام روزهای نبودنش محال است. 
همان روزهایی که از ترس یا خودخواهی یا عصبانیت و هرچیزی در سوراخی 
گم وگور شده بود. مگر من نترسیدم؟ 
تمام شب تا صبح را در خانه قدم می زنم. چند بار به بهار شیر می دهم، اما تنم، 
قلبم، روحم درد دارد. کاش کسی می آمد و میگفت سر این کلاف کجاست. 
داروهایم را می خورم و باز هم ضعف می کنم. واقعاً تنهایی سر کردن سخت 
است. حتی حال ندارم بلند شوم و یک چای درست کنم یا لقمه ای نان بخورم. 
چشمانم روی هم می افتند. نمیفهمم کی به خواب می روم و تن کوفته به تخت 
میسپارم. با بویی آشنا چشم باز می کنم.
"بهادر"، اما قطعاً خواب است. دیگر خسته نیستم. بهار کنارم هنوز خواب 
است. یعنی برای شیر بیدار نشده؟ وحشت زده بلند می شوم. نکند خواب مانده ام 
و او افت قند و فشار پیدا کرده باشد؟ 
حالش که خوب به نظر میرسد. ساعت را نگاه می کنم و برق از سرم می پرد؛ 
پنج ساعت خوابیده ام. بچه را بغل می کنم تا شیر دهم، در خواب نق می زند. 
بغض می کنم. »خدایا، خوب باشه، خوب باشه... بهار«!
سینه روی لب هایش می کشم. دهان می چرخاند و نمی گیرد. سیر است، 
سرحال است، تکان می خورد. با او حرف میزنم. صدای در می آید که بسته شد. 
ازجا می پرم. کسی در خانه بود؟! 
بچه را روی تخت می گذارم. بازهم بوی عطر بهادر میآید، ولی او که کلید... 
حتماً خودش بود. به قول خودش هیچ دری برای او بسته نیست. باید ناراحت و 
عصبانی باشم... اما نیستم. تنم گرم می شود از این حضور که ندیده ام. بوی 
خوبی از آشپزخانه می آید، صدایش می کنم، اما کسی نیست. خوب است که 
نیست. کمی دوری آرام ترم می کند. 
یک ماهی تابه پر از املتی که دوست دارم؛ بهادرپز. نان تازه... در یخچال را باز 
میکنم. از روی عادت انتظار شیرینی و خوراکی دارم و پر است. یک ظرف 
آجیل روی میز... شیشه ی شیر بهار شسته شده و روی دستگاه استریل قرار 
دارد. پس راز بهار و سیری اش این است که پدرش بالای سر او بود. 
بازهم اشک هایم می ریزند. چرا وقتی که باید، نبود؟ یعنی تنبیه من باید این 
هزینه را برمی داشت؟ 
صدای پیام گوشی است که از جا بلندم میکند. 
»گلی جان، برای بهار پرستار می گیرم کمکت باشه تا بتونی به کارات برسی«.
میخواهم بنویسم برای نگهداری از دخترم نیازی به پرستار نیست. اما دستم 
نمیرود به لجبازی. واقعاً اگر بخواهم به کارهایم برسم، نمیشود بهار را دنبال 
خودم بکشم، وقتی می دانم ریه هایی ضعیف دارد. 
»ممنون برای امروز«...
این را از ته دل می نویسم. به این کارش نیاز داشتم. بهار خوابیده، می روم چند 
لقمه ای ناهار و صبحانه را یکی کنم. حتی چای هم دم کرده و لیوان خالی و 
نسکافه را حاضر و آماده چیده است. همه چیز از همین عطر نسکافه و 
آشپزخانه ی بهادر شروع شد. چه روزهایی که گذشت و من از آن دختر سرد و 
نمور و روحی آمیخته با بوی نا، امروز تبدیل شده ام به مهگلی که دنیایش با 
تمام اتفاقات، هنوز رنگی است و من قدر کسی که رنگ را به زندگی ام آورد 
میدانم. هر چه قدر ضعیف، هر چه قدر خودخواه و مغرور، بهادر به زمان خودش 
کم قوی نبود. 
دلم شکسته است. روحم از پا افتاده، اما او راهش را پیدا خواهد کرد، من هم 
شاید همراه بهتری شدم برایش. 


.......................... 


– کاش می تونستین بیاین، شما اونا رو دیدین؟ چه جور آدمایی هستن؟
دیگر ناخنی نمانده که نجویده باشم. ارفعی نمیآید، یعنی نمیتواند. باید 
کارهای بازنشستگی اش را انجام دهد. 
– از بهادر بپرسی بهتر نیست، مهگل؟روزی که اومدن دنبالش، آدمای بدی 
به نظر نمیرسیدن، ولی معلوم بود وضع مالی درخوری ندارن. پدربزرگه مرد 
خوبی بود، اما عموش یکم دنبال پول بود. 
پول! لعنت به چیزی که اگر نداشته باشی، این روزها دنیا می شود جهنم. به 
دور و بر خانه نگاه میکنم، شاید برای داشتن شاپرک مجبور باشم نخریده، 
اینجا را بفروشم. شاید هم دامداری را. نفس عمیقی می کشم، خدا بزرگ است. 
شاید بهادر قرض دهد. 
– باشه، فعلاً اون قدر از پول خونه ی قدیمی دارم که شاید راضی بشن... خانم 
ارفعی! بهادر نگفت رفته سراغشون، چی گفتن؟
سکوت می کند؛ کمی طولانی . فکر می کنم شاید قطع کرده باشد یا... 
– میخوای طلاق بگیری، مهگل؟ به خاطر ارسلان و بقیه ی اتفاقات... 
پس میداند. بهادر با او میانه ی خوبی دارد. بهادر لعنتی راه ورود به قلب 
دیگران را بلد است. 
– من هیچی نمی دونم، فقط میخوام شاپرکو بیارم. بهادر بود که تنهام 
گذاشت، مثل مسعود، مثل مامانم، مثل خانواده ی پدری ای که دارم، ولی انگار





@roman_online_667097
41 views11:42
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 14:42:00

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 301


مهگل

میرود و من می بینم که مرد مغرور و مهربانم چگونه خرد و له شده از در 
بیرون میرود. کاش هیچ وقت اینقدر دلم پر نبود. کاش این رابطه جور دیگری 
شروع میشد. کاش هرگز آدم های گذشته میان زندگی ام نبودند. ای کاش ها... 
حتی اگر کاشته هم بشوند، هرگز سبز نمیشوند. ایکاش ها بی ثمر و بی بار 
هستند. میگریم... برای زندگیِ روی هوا مانده مان. ما هردو خطاکاریم. اگر 
موضوع به آن مهمی را مخفی نمیکردم، روزگارمان این نمی شد. نمیدانم 
خطای اول از من بود که ترسیدم بلایی سر عزیزانم بیاید یا از او که 
لحظه به لحظه من را زیر نظر داشت، اما بازهم بازی کرد که من تنبیه شوم. 
تنبیه شدم، اما به چه قیمتی؟ ای کاش کمی صبر می کرد... بازهم، ای کاش... 
خانه ساکت است. وسایل چیده شده، فرامرز و ستاره رفته اند، بهار خوابیده و 
من مانده ام و تاریکی شب و تنهایی در خانه ای جدید و غریب. نمیدانم چرا هر 
لحظه منتظرم بهادر داخل شود و بگوید »خانه ای که تو و بهار در آن هستید، 
خانه ی من است«. دروغ چرا... شاید در ظاهر نخواهم، اما دلم تنگ شده. دلم 
مدت هاست برای بهادری تنگ شده که تمام عادت های قدیمش را برای من 
تغییر داد. دلم برای ان مرد زیرشلواری پوش و ساده که تمام دارایی اش هم 
تغییری در مرامش نداده، تنگ شده است. بهادر را دوست دارم. می بخشم، چون
هیچکسی کامل نیست. چون هرکدام به اندازه ی خود مقصریم. بار دیگر به در 
خانه نگاه می کنم. لیوان چایم سرد شده، حال گرم کردنش را ندارم و شام هم 
نخورده ام. انگار بدون او حتی طعم ها نیز عوض شده است. به قلم و دفتر 
یادداشتی که روبه رویم است نگاه میکنم. باید برنامه هایم را بنویسم. 
»یک ماشین می خواهم؛ معمولی. باید به دنبال شاپرک بروم. فعلاً آنقدری در 
حساب دارم که نگران بی پولی نباشم. شاید تمام پس انداز شاپرک را برای 
به دست آوردنش بدهم دست خانواده ی پدری اش. پول زبان خوبی برای حرف 
زدن دارد. یک کار باید پیدا کنم... بعداز مدت ها و جایی که بهار را بتوانم با 
خودم ببرم«. اما بهادر؟ 
گاهی عشق هم دوا نمیشود. وقتی مدلش درست نباشد، وقتی ترازها با هم 
نخوانند... هرچه قدر اعداد درشت و دوستداشتنی، اما تهش که باهم نخواند 
میشود کابوس. جایی از معادله ی ما اشتباه است؛ نمی دانم. شاید هیچ وقت این 
معادله درست نشود. شاید دیگر ما کنار هم نباشیم. شاید کمی بعد بهادر برگردد 
به زندگی قبلی اش؛ فارغ از مهگلی که روزی زندگی اش را به هم ریخت... یک 
دوست دختر... 
ناخودآگاه اشک می ریزم. حتی فکرش هم دردناک است... اینکه روزی او را با 
دیگری ببینم. گوشی ام می لرزد. پیام می آید. هیچوقت موبایل را دوست نداشتم.
از دیدن نامش شوکه می شوم. »چرا نمیخوابی، گلی؟ من حواسم به همه چیز 
هست، بخواب. می بوسمت، مثل تمام بوسه هایی که هرکدوم رو لحظه به لحظه 
به یاد دارم. یادته اولین بوسه از روی اذیت بود؟! اما بعدش بد چسبید بهم... 
گلی خانم، بخواب«! 
اشک هایم به هق هق تبدیل میشوند، کا ش پیامی نمی فرستاد. کاش دیگر 
نفرستد که بشود مایه ی عذاب روزهای بعد. از موبایل متنفرم. 
کنار بهار دراز می کشم، هر دو ساعت شیر میخورد. شاپرکم نیز چنین بود. دلم 
برای ان خوشه های طلائی اش تنگ شده، آن بوی نرم کننده ی پوست. یعنی 
برایش می زنند؟
فردا ماشین می خرم؛ یک ماشین جمع وجور و راحت دیده ام. باید بروم به 
آدرسی که خانم ارفعی فرستاد. فردا تماس بگیرم شاید او هم بیاید. دو نفر بهتر 
از یک نفر است. 
خوابم نمی برد، یعنی او همین اطراف است؟ چرا پیامش را که دیدم، از پنجره 
پایین را نگاه نکردم؟ شاید بود. اما این جور هم نمی شود، یک بام و دو هوا. 
نمیشود با دست پس بزنم و با پا پیش بکشم! اصلاً چه انتظاری دارم از 
خودمان؟ بیاید معذرت بخواهد و التماس کند ببخشم؟! 
این که دیگر رابطه نمی شود. مگر بخشش برای من می شود ارسلان ؟ مگر 
میشود جبران آن زجرهای هرلحظه بدون او بودن؟ وقتی کیسه ی آبم پاره شد




@roman_online_667097
47 views11:42
باز کردن / نظر دهید