Get Mystery Box with random crypto!

رمان ِ #ترمیم نویسنده : صبا ترک پارت: 310 سری باتأسف تکان م | رمان های آنلاین



رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 310

سری باتأسف تکان می دهد. 
– تنها راهش با موزر زدنه. باید می رفتی ارایشگاه مردونه. 
میخندد. زن میانسال و کمی تپل، با یک لهجه ی خاص است. 
– بیا ببینیم چیکارش می شه کرد. به سرت کچل بودنم میآد. یکمم صورت و 
مرتب کنیم، خیلی خوب می شی. 
از روحیه ی مثبتش خوشم می آید
– هروقت عصبی میشم، موهام جواب پس می دن. 
تیغ برمی دارد. اولین بار است در چنین حدی موهایم را به فنا میدهم. 
– خب، اعصاب چیز مهمیه، مو هم مهمه . زیباییِ زنه...به نظر مال این جا 
نیستی؛ از تهران اومدی؟ 
سر تکان می دهم. نصف سرم کاملا صاف و بدون مو شده است. دلم برای 
تارهایشان تنگ نیست، نه از وقتی که دیگر انگشتان بهادر شانه نشد برای 
آنها. 
– تو اینستاگرام تبلیغ یه جور کلاه گیس دیدم که خیلی خوب بود؛ سفارش 
دادم. حتماً تو راحت می تونی بخری. از موی طبیعیه، خیلی خوب بود. 
اینجوری هم موهات کوتاهه، هم می تونی هر مدلی خواستی استفاده کنی.
کمی حالم بهتر می شود از این مهربانی. من حتی فرصت برقراری ارتباط با 
مادرهایی که دو ماه کنارشان بودم را نداشته ام. 
– راه حل خوبیه، بهش فکر میکنم. 
کار تیغ زدن موهایم تمام می شود، چهره ی عجیب و متفاوتی است. 
– بشین صورت و ابروتم اصلاح کنم، یکمم بهش برسم. حیفه، قشنگیته. یه 
کلاه بذار جای روسری و شال، البته فکر کنم بدون اینام حلال حروم نباشه؛ مو 
که نداری! 
قاه قاه می خندد و من هم بعد از مدت ها با او میخندم. 
– حالا کجا داری می ری؟ تو دلت نگی چه فضوله ها... آخه واقعاً فضولم، ولی
آزارم به کسی نمیرسه. 
چشمانم را مدت هاست این گونه براق ندیده ام؛ آن هم فقط با کمی شوخی و 
مهربانی. 
– خیلی وقته نخندیده بودم. دارم می رم دنبال دخترم. یه دختر دیگه ام دارم که 
الان پیش راننده ست. 
صورتم را وکس می اندازد. درد حس خوبی برای من است، وقتی حس می کنم 
سبک شده ام. 
– میخوای برم بیارمش، اگه فکرت مشغوله؟ 
– نه، ادم مطمئنیه.
_ دخترت تو این شهر چیکار می کنه؟ 
آدرس را به او نشان میدهم. دست از کار می کشد. اخم هایش درهم می رود. 
– دخترت تو روستاست؟ 
– چه طور؟ اون دخترخونده مه. مادرش وقتی داشت می مرد، سپردش دست من. 
پدرشم فوت شده. دارم می رم ببینم می تونم بگیرمش. 
به کارش ادامه می دهد. 
– من اونجا رفته م، مردم فقیری داره. اینجا هیچ کسی پولدار نیست... ولی
اونجا... اگه با پولم شده بچه رو ببر. 
حس می کنم چیزی بیشتر از یک مسافرت ساده است برایش. نمیپرسم... 
همانکه رویش را سمت دیگری می گیرد تا چشمان مرطوبش را نبینم کافی 
است. 
– پول مهم نیست اگه بدنش. 
نگاه غمگینش به چشمانم خیره می شود. 
– پول حلال همه ی مشکلاته. منم اگه پول داشتم، شوهرم دخترمو 
نمیفروخت به یه مرد که جای پدرش بود! 
کار صورتم تمام می شود و دستانش برای ابروهایم می لرزند. مگر می شود مادر 
بود و غمی به این بزرگی تنت را نلرزاند؟! 
– دخترت الان چطوره؟ حالش...
نفس عمیقی می کشد. اشک می ریزد. 
– خودش و کشت، دوسال پیش. فقط هیفده سال داشت، نتونست تحمل کنه، 
خانوم. منم از اون خراب شده فرار کردم. الان خانوم خودمم، هر ماه یه پولی 
میندازم جلوی شوهره که صداش درنیاد... ولش کن، درد زیاده. خودت حتماً 
زیادش و داری.
دلم می گیرد. نباید اینقدر هم راحت باشد که بگویی: »دخترم مرد، خودش را 
کشت«! چند بار باید طی دو سال این را بگویی که بتوانی بدون آنکه نفست 
بگیرد، از دهانت خارج شود؟ 
– منم دوتا بچه داشتم که مردن؛ البته هنوز اونقدر بزرگ نبودن که بگم بچه، 
نوزاد بودن... به نظرت با پول بهم می دنش؟ 
– پا شو، مبارکت باشه... با پول مرده هم زنده می شه . مردم داهات که هیچ... 
خیلیاشون تا حالا ده ملیون یه جا ندیدن... فقط اول رفتی، پول زیاد نگو. آدمیزاد 
طماعه. کم بگو که اگه زیاد گفتن بتونی بدی. 
روی صندلی می نشیند. صورتم تمیز و سرخ شده است. سر بدون مو هم بد 
نیست. 
کمی بیشتر از آن چه می گوید کارت می کشم، هردو فقط به هم نگاه می کنیم. 
از در که می خواهم بیرون بروم میگوید:
دخترم و به یه ملیون تومن داد... اونموقع هم پولی نبود، اما برای فلاکت 
ما... 
سر میان دستانش پنهان می کند......






ص ١١٣۴ از ١٢۵۶ص



@roman_online_667097