Get Mystery Box with random crypto!

رمان ِ #ترمیم نویسنده : صبا ترک پارت: 309 – با خودتون موزر | رمان های آنلاین



رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 309

– با خودتون موزر آوردین؟ می خوام مرتب کنم این موها رو . 
سعی می کند نگاهش را به سر بی روسری ام ندوزد، انگار چه جذابیتی دارد! 
– نه خانوم، ولی بخواین تو شهر می خرم .
– میخوام... آرایشگاه زنونه هم خوبه. ما که دیروقت میرسیم، فردا بریم 
دهات. 
– یکم استراحت کنین. بچه رو بدین بذارم صندلی جلو. جا می شه... 
– ممنون. نیازی نیست. برسیم استراحت میکنم. 
اما خیلی طول نمی کشد که بیخوابی هایم گریبانم را می گیرد؛ چشم می بندم. 
جایی مثل یک مهمانی هستم. تنها کنار یک شومینه ایستاده ام. آدم های 
اطراف محواند و فضا دلگیر و تاریک است. انگار شده ام مهگل نوزده ساله. 
منتظرم تا او بیاید. گویی خیلی وقت است که ایستاده ام. در سالن باز می شود و 
بوی عطر مردانه اش ازمیان تمام بوهای دیگر زودتر به مشامم می رسد. سر 
برمیگردانم، انتظار دارم به دنبالم بگردد. قدم پیش میگذارم؛ مسعود است، 
شاید بهادر. چهره هایشان ترکیب شده و چیزی که عجیب است، آن نگاه 
تمسخرآمیز و نیشخند کنار لب اوست، نگاهم به دخترک زیبای کنار دستش 
کشیده می شود؛ بازو در بازو. درخشش نگین حلقه هایشان را میان تاریکی 
میبینم. نفسم بالا نمیآید. نگاهم به آینه میافتد، من دخترکی بدون مو، لاغر 
و تکیده... آن دختر، زیبا و ملیح و دوست داشتنی. صورت مرد هنوز هم ترکیبی
است از مردان گذشته. وحشتزده فاصله میگیرم. میان تاریکی می دوم، آنقدر 
که سینه ام به خس خس می افتد... 
– خانوم؟! مهگل خانوم... جان مادرتون بلند شین... یا خدا... 
چشم هایم که باز می شوند، تصویر مردی جلو صورتم است که با چشمانی 
وقزده ازترس نگاهم می کند. عرق روی پیشانی و شقیقه های تتوشده اش در 
میان نور خورشید می درخشد. خواب بود. لب میزنم: 
– خواب بود. 
دستی به سر کم مویش می کشد، یک لیوان آب می آورد. کنار جاده 
ایستاده است. تا ته لیوان اب را می نوشم. 
– بهتر نیست برگردیم؟ حالتون خوب نیست انگار! 
به جاده ی پیش رو نگاه می کنم. کمی جلوتر شهر است.
– خوبم، فقط خواب بد دیدم. 
در را می بندد. 
– از صبح یه لیوان آبم نخوردین. براتون ساندویچ سرد گذاشتن، نوشابه ی
خنکم هست. حالتون بهتر می شه. آقا بهادر بفهمن نتونستم امانتداری کنم، 
گردنم و میشکنن؛ پس تو رو خدا با من یکم راه بیاین.
یک ساندویچ با بسته بندی غذاخوری بهادر به سمتم می گیرد و یک قوطی 
نوشابه ی خارجی. لحن پرالتماس و نگاه خواهشمندش می گوید چه قدر از بهادر 
میترسد. انها را می گیرم، قطعاً خوشمزه و بهترین هستند. 
– چه قدر از بهادر میترسین؟! خودش میدونه من اهل خوردوخوراک نیستم. 
نگاهش جدی میشود؛ شبیه اصلان، عباس، بهادر. 
– نه خانوم، ترس نیست. شما نمیدونین بهادرخان چه لطفی کردن به من! 
کی به یه زندانی که اگه عفو بهش نمی خورد حالاحالاها ، کار می ده و امور 
زنوبچه ش و رتقوفتق میکنه، خانوم؟! خدا شاهده وقتی آقا خواستن با شما 
همراه بشم، انگار دنیا رو بهمون دادن... الانم هرچی بخواین همونه. 
احساس خاصی دارم. من هم کم از یک زندانی نداشتم. نمی توانم بگویم دلش 
سوخت؛ بهادر و دلسوزی کنار هم نمیآیند. او عادت دارد میان آن چه دیگران 
نمیپسندند، بهترینها را ببیند. این که چه چیزی در من بهتر از سایر زن های 
اطرافش بود را نمی دانم. یعنی خواب من معنایش چیست؟ بهادر زن دیگری را 
میخواهد؟ یعنی دخترخاله اش... نه، اگر چنین بود که نمی آمد همه چیز را 
بگوید! فقط دو گاز از ساندویچ را می خورم. از فکر بهادر و حضور زنی دیگر در 
زندگیاش، کسی که ان روز گفت، تهوع میگیرم و نوشابه را یک نفس 
مینوشم، شاید بغض هم با آن پایین برود.
گوشی ام را روشن می کنم. چندین تماس از همان شماره و چند پیامک که 
نمیخوانم، اما از بهادر، هیچ. از این انتظار بدم می آید. قبلاً هم چنین تجربه ای 
داشته ام. انتظار تماس، پیام یا هرچیزی. 
دلم میخواهد از او بپرسم: به من خیانت میکنی، بهادر؟ اما نمی توانم. از کجا 
معلوم راست بگوید؟ 
– خانوم، آرایشگاه زنانه... میخواین برید؟ بچه رو من نگه می دارم. 
بهار خوش خواب است، البته ماشین هم بیتاثیر نیست. امروز تعداد دفعات 
شیرخوردنش کمتر شده است. 
– میتونین اگه گریه کرد، با شیشه شیر بدین؟ 
نگاه دلخوری میکند. 
– من سه تا بچه دارم دارم، خانم، سه قلو... الان بزرگ شدن، ولی یه زمانی... 
وقتتون رو نگیرم، برید خیالتون راحت. 
زن آرایشگر کمی عقب می رود و باتعجب به آن چه از موها باقی مانده است، 
نگاه می کند! 
– خودت این بلا رو سر این موها آوردی؟ 
واقعاً وضع بدی دارد. حال که جلوی آینه نشسته ام می فهمم چرا بهادر چنان 
حالی داشت. 
– آره، میشه فقط یک دستش کنین؟





@roman_online_667097