Get Mystery Box with random crypto!

رمان ِ #ترمیم نویسنده : صبا ترک پارت: 308 هرگز فکر نمیکردم | رمان های آنلاین



رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 308

هرگز فکر نمیکردم روزی قسمت این باشد که کودکی دیگر را به آغوش 
بگیرم. 
گوشی ام می لرزد، پیام دارم. 
»مراقب اول خودت، بعد بچه باش. سمیر خودیه؛ کاری بود بهش بگو. در پناه 
خدا«.
من حتی یک کلمه هم نگفتم کجا می خواهم بروم. حتماً آن روز متوجه رفتن 
من به تاکسی سرویس شده است. از من هم نپرسید کجا می روم. از شماره ی 
ان مرد تعداد زیادی پیام دارم. نمیخواهم بخوانم. اما نمی شود بی پاسخ از آن 
گذشت. 
»من نمی خوام جواب بدم، اصلاً نمی خوام هیچ آدمی رو از گذشته ای که 
نمیدونم، بشناسم. پیام هاتونو نمیخونم، پس نمیدونم شما کی هستین و بقیه 
چه کسایی. من پدری داشتم که اسمش مهیار بود، مادرم مهتاب. هیچ 
خاطره ی خوبی جز پدرم تو زندگی ندارم، آقای ساریخانی؛ مطلقاً هیچ چیز جز 
اون. نمیخوام اونو ازم بگیرید. لطفاً تماس نگیرید«.
برایش ارسال می کنم. موبایل زنگ می خورد. انتظار چنین سرعتِ عملی را 
ندارم. نگاه راننده را از آینه احساس می کنم. باید گوشی را بیصدا می کردم. 
– چرا زنگ زدین؟ من براتون پیام دادم لطفاً... 
– قطع نکنین، ما مزاحم نیستیم. باید حتماً ببینیمتون.
صدای مرد پر از التماس است. نامش آراد بود؟ 
– آقای آراد، با زندگی و روح و روان من بازی می کنین. گفتم بهتون هیچ
تمایلی ندارم برای دیدنتون. متأسفم واقعاً. فکر کنین هیچ وقت من نبودم. 
– یعنی نمیخواین بدونین پدرتون کیه؟ یا... 
راننده سعی می کند نفهمم، ولی مگر می شود زیردست بهادر باشی و به او 
حساب پس ندهی... می شود کنجکاو نباشی؟ 
– نه نمیخوام، واقعاً برام مهم نیست. خدا نگهدارتون. 
گوشی را خاموش می کنم، اما چیزی مثل موریانه از درون تمامی ذهنم را 
میجود. 
– خانوم، مشکلی پیش اومده؟ 
با تأخیر به او نگاه می کنم. انگار کمی طول میکشد تا اطلاعات کلامش از 
گوشها به مغزم برسد. همین را کم داشتم؛ یک گزارشگر. 
– نه چیزی که نتونم حلش کنم. شما هم نمیخواد به رئیستون گزارش کنین. 
اگه فکر می کنین نمی تونین و وظیفه دارین بگید، تا من ماشین دیگه ای پیدا 
کنم. 
اخم هایش درهم می رود. انتظار این تندی را ندارد، خودم هم ندارم، اما ذهن 
متشنجم یک فکر دیگر را تاب ندارد؛ این که بهادر بخواهد پی تلفن را هم 
بگیرد. کاش همان پیک موتوری بدون نفوذ بود، یک مرد عادی.
مسیر طولانی و خسته کننده است، هوای بیرون در اواخر شهریور در طول روز 
گرم است. سرسبزی کمی در جاده وجود دارد، یک مسیر یکنواخت. گاهی کنار 
میزند و من کمی راه میروم. زمین خاکی است و پر از خار.
بهار بعداز تمیز شدن و شیرخوردن خوابیده و من هم کمی از جاده فاصله 
میگیرم و روسری از سر درمی آورم. مویی نمانده که بخواهم مخفی اش کنم، 
بیشتر شبیه پسربچه ها در فیلم های قدیمی شده ام. بعضی جاهای سرم انگار 
کچل شده است. باید با ماشین از ته بزنمشان. سر گرد هم نعمتی است. این را 
وقتی فهمیدم که یک روز برای تلافی، موهای یکی از دخترهای پرورشگاه را 
کوتاه کردم، چون ادای مادرم را درآورد وقتی من را آورد و پرت کرد داخل 
پرورشگاه و گفت: این گیس بریده رو نمیخوام. همان جای قبلی بود، تهش 
برگشتم به همان جا. موهایم بلند بود؛ لخت و سیاه رنگ، تا پشت زانوهایم. 
نمیدانم زن سرایدار چگونه و با چه دلی موهایم را از ته زد... حتی مهتاب هم 
بعداز آن که کمی موها بلندتر شد و من را دید، نگاهش غمگین شد. مهتاب! 
دلش به درد آمد؟ 
– خانوم. 
صدای راننده از دور می آید. خیلی بیشتر از حد دور شده ام. سکوت این دشت 
بی آب وعلف مسحور کننده است.



@roman_online_667097