Get Mystery Box with random crypto!

رمان ِ #ترمیم نویسنده : صبا ترک پارت: 307 _ یه چیزی بخور، ب | رمان های آنلاین



رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 307

_ یه چیزی بخور، بگیر بخواب... چند روز صبر کنی، »آلا« می آد کمکت... اون 
دوست دختر من نیست، فامیل منه... دخترخاله مه... میخوام از روستا بیاد بیرون، 
زیر بال وپر بگیرمش. برای خودش خانومیه، جاش تو دهات نیست... میدونم 
که تا صد سال دیگه هم نمیپرسیدی. 
تبر برداشته تا به ریشه ام بزند. شاید او هم می خواهد مدل خودش رابطه را 
ترک کند. جوری که بفهمم من هم کم آزارش نداده ام. 
_ معایب دیگه م رو هم لیست کن که هر بار با یه چیز سورپرایزم نکنی. 
اینجوری بهتر می فهمم که چه قدر با من بودن عذابت داده... متأسفم، بهادر... 
شاید بهتر بود همون پارتنر بودن و با من حفظ می کردی... 
لباسش را مرتب می کند. نمیتوانم حسش را بخوانم. 
_ خب، اگه می خوای بیا طلاقت بدم، معشوقه م شو. 
نفسم بند می آید، خیلی خونسرد است. انگار پیشنهادی است که خیلی دوست 
دارد اجرایی شود. هیچ نمیگویم. نفس حبس شده نمی گذارد، انتظار این را 
ندارم. می روم تا لیوان آبی بخورم. قلبم درد می کند. 
_ حرفی که می زنی رو ببین جواب بدم، تحملش و داری یا نه؟ اول ببین عزتت 
رو کم می کنه یا نه، بعد بگو... من تو رو ول نمیکنم. من دارایی هام و ازدست 
نمیدم. فکر کن دیوانه م. عوض این که دنده معکوس بکشی، یکم رانندگی یاد 
بگیر. امتحان کن... دست فرمونتو درست کن، گلی خانوم.
به ظرفشویی تکیه می دهم. پشت سرم است؛ نه خیلی دور، نه نزدیک. 
_ تیکه هات و بارم کردی، برو. من اموالت نیستم، اموال هیچ کسی نیستم... 
خودم می تونم از پس کارام بربیام. بچه م رو روی دوشمم شده، می کشم... مثل 
امروزو دیگه نمی بینی. 
حس می کنم نزدیک تر شده، گرمایش را احساس می کنم. 
_ بچه ت نه، بچه مون، اموال نه، دارایی... من کاری ندارم بهت. دخالتی 
نمیکنم، فقط مراقب زن و بچه مم. لجبازی هم نمی کنم، من سر زندگی و 
خانواده م کوتاه نمی آم. نمیخوامم اذیتت کنم، من گشتا و دورام رو زدم، دیگه 
داره می شه چهل سالم. تو رو درستت می کنم، خودمم درست می شم، ولی 
اولوآخرش مال منی. 


..................... 


پارچه ی آغوشی را مرتب میکنم. برایم کمی جدید است، اما راحت تر. بهار 
درونش می خوابد، پاهایش آویزان نیست. کوله پشتیام را نیز برمی دارم. هوا 
هنوز تاریک است و راننده دم در منتظر. نمیدانم باید با خود چه چیزی ببرم. از 
دیروز بهادر را ندیده ام؛ بعداز آن مکالمات پرتنش و باز هم بی حاصل. چمدان 
لوازم بهار و کمی هم مال خودم را برمی دارم. این اولین گام برای یک زندگی 
به تنهایی است. موبایلم را بعداز دو روز روشن می کنم. بیش از صد تماس از 
شماره ی مثلاً برادرم و چندین پیام که پشت سرهم می آید. نمیخوانم.
نمیخواهم در این شرایط فکرم مشغول کسی باشد. این همه سال یک پدر 
داشتم پر از زندگی. او برایم کافی است. 
– خانوم، آقا بهادر یه سبد فرستادن که گذاشتم تو صندوق عقب. میخواین 
بذارم جلو دردسترس باشه... 
چشم می گردانم پی او، اما نیست. 
وسایل را داخل صندوق عقب می گذارد. حاضرم قسم بخورم این ماشین لوکس 
و راحت نمیتواند برای یک تاکسی سرویس باشد. 
– شما شوهر من و میشناسین؟ 
میخواهم تکلیفم روشن شود. مرد قوی هیکلی است شاید هم سن عباس یا 
اصلان. 
– بله خانوم، من نوکرشونم. هر امری باشه درخدمتم. 
دو راه دارم، یا مسیرم را با کسی بروم که او فرستاده و می دانم در امنیت کامل 
هستم یا یک دندگی کنم و تهش با هزار اضطراب راهی شوم. عاقلانه راه اول 
است که انرژی ام باشد برای بعد. 
یک تشک و بالش کوچک برای بهار کنار خودم روی صندلی عقب می گذارم. 
تقریباً قنداق پیچش کرده ام و یک پستانک کوچک هم در دهانش دارد. تمام 
این تجربیات را سر شاپرک و مدتی که در پرورشگاه کنارش بودم یاد گرفتم.



@roman_online_667097